سلام عشق مامان...
امروز چخبره اون تو... چقدر فعالیت میکنی عزیزم...
امروز دو روزه که رفتی توی 25 هفتگی... حس میکنم چقدر تند تند داره میگذره... هرروز داریم تزدیک تر میشیم به اومدنت...
باباییت هی میگه " بیاد ببینیم چه شکلیه" هر بچه ای می بینیم خودمونو تصور مبکنیم که بچه بغلمونه... خدایاا شکرت که این نعمت و بهمون دادی
امروز بعد کار؛ ظهر رفتم بازار تره بار و میوه و خوراکی خریدم کلی.. فردا باید برم بروجرد کارخونه اکسیر...اصلا دوست ندارم برم..ولی مجبورم..کی 5 روز میمونه تو خوابگاه... تصورش هم سخته
بعدش اومدم خونه بابایی از شیفت اومده بود و خواب بود..ناهار هم نداشتیم.... یه املت با قرچ و تخم بلدرچین هایی که دایی کوچولوت برات اورده بود درست کردم. و وقتی بابایی بیدار شد خوردیم...
عصر دیگه نرفتم سرکار و خوابیدم... الانم دایی جونات تو راهن دارن میان امشب خونه ماا. الان باید پاشم شام درست کنم و لباسامو که نمیشه بندازم ماشین با دست بشورم برا فردا اماده باشم.
یکی از دایی ها فردا با ما میاد تا باباجونت تنهایی برنگرده...
*** یکم اعصابم برا اون موضوع اروم تر شده ولی باز یادم می افته میگم خدایا نذار کسی احساس زرنگ بودن داشته باشه و بخواد سواستفاده کنه...حس بدیه واقعا
*** دیروز عصرم رفتم بازار و باز یکم لباس مورد نیازمو برا بارداری خریدم...وقتی برگشتم 9.5 شب بود و کلی خسته بودم و بابایی هم شیفت بود..تا رسیدم یادم افتادم زنگ بزنم دوستم..خیلی کم وقت میکنم زنگ بزنم به کسی...یک ساعت و نیم حرف زدیم..اوووه بازم حس نکردیم این همه وقته داریم حرف میزنیم... خدارو شکر...ای خدا دل همه مونو شاد کن با حل شدن مشکلاتمون
اجاره برای قسط همون خونه میره راضیه جون....
برای خرید یه خونه دیگه هم عجله نداریم.. هر وقت خدا خواست میخریم.....
خونه مون چون اپارتمانیه واسه همین گفتم بفروشیمش که یه خونه راه جدا بگیریم....اما الان استخاره گرفتیم بد در اومد... دیگه منصرف شدیم از فروشش....
ته دلمم اون خونه اپارتمانیه رو دوس داشتم...دیگه میخواییم بدیم اجاره..
ایشالا خدا زود بخواد اون چیزی و که بخواین بخرین...همسرمنم خونه ویلایی خیلی دوست داره.
خدا قوت . همراه درس بارداریی خیلی خیلی سخته . اون هم درسی که بصورت عملیه .
املت با تخم بلدرچین . چندتا تخم شکوندی . من هم خیلی دوست دارم اما یکبار دقیقا 12 تاشو شکوندم نیمرو درست کردم باور کن نفری دو لقمه نشد .
سلامت باشی. حالا خدارو شکر من مشکل خاصی تو بارداری ندارم...اونایی که استراحت مطلق اینا میشن چکار میکنن... هرچند اینجوری هم خیلی باید مواظب باشیم... این روزا قشنگ سنگینی و تو شکمم حس میکنم.
یه 17..18 تایی فکرکنم شکوندم. اره خیلی ریزن.
خدا پسرتون رو حفظ کنه. مراقب خودت باش مامان دکتر.
آی گفتی.. سو استفاده رو خوب گفتی ی ی ی.... منم خیلی از این چیزا اعصابم خورد می شه ه ه.
مرسی مهسا جون.. مراقبم خاله...
احساس زرنگی بقیه اعصاب آدمو میریزه بهم