سلام
پنج شنبه ظهر از سر کار رسیدم خونه...ناهار نداشتیم سریع استامبولی درست کردم...سالاد هم درست کردم... بعد خوردن ناهار یکم دراز کشیده بودم که به همسرم گفتم بریم شهرستان...
خواهر بزرگ همسرجان از قم اومده بود با دخترش و نوه کوچولوش ....که ما عاشقشیم.... گفتم بریم که امیرعلی و ببینیم...چون میخواستن جمعه برگردن و زیاد نمی خواستن بمونن.
خواهرش اینا معمولا هرچند ماه یکبار گوسفند میکشن و چندماهی میخورنش. بخاطر همین به ما گفته بود یه چاقوی بزرگ اندازه ساطور براش بخریم...ماهم قبل رفتن یه سر رفتیم بازار اهنگرا و یه ساطور خریدیم براش. بعدشم راه افتادیم و یه ساعت بعد خونه مادر همسرجان بودیم. همه بودن... چون قبلش زنگ نزده بودیم اونجا متوجه شدیم مادر و پدر همسرم شب عروسی دعوتن...بقیه هم خونه برادردومی همسرم شام دعوت بودن...دیگه ماهم مجبورشدیم شام بریم خونه برادرش. کلی با امیرعلی بازی کردیم و حرف زدیم...با خواهر همسرمم که تازه سیسمونی خریده یکم در مورد خرید سیسمونی صحبت کردیم و از تجربه هاشون استفاده کردم. شامم رفتیم خونه برادرش اینا و اونجا بودیم که بعددشام برادر اولی همسرمم که تهران زندگی میکنه اومده بود شهرستان و اومد پیشمون...همه جمع بودیم تقریبا...
شبم برا خواب برگشتیم خونه مادرش. خوابمون می اومد ولی جاری سومیم باهام یکی دو ساعتی حرف زد...در مورد دکتر رفتناش و این چیزا...از ما بزرگترن و یک ساله برا بچه اقدام کردن...امیدوارم هرچه زودتر خبر بارداری شو بهمون بده...
جمعه صبح همسرم گفت ناهار بریم خونه مادر من..منم بهشون خبر دادم..هرچند خونه مادرهمسرم خیلی شلوغ بود...برادر اولیش رفت از خونه مادرزنش خانومش و بچه هاشو اورد..بقیه هم همه بودن... کلی بچه جمع بود تو خونه.. خیلی خوش گذشت..
تا ظهر نشستیم بعدش رفتیم خونه مامانم. برادر اولیم فقط بود و مامان و عمه ام هم اومد بود. تاغروب اونجا بودیم عروبم اومدیم خونمون.
ولی کل راه تو ماشین دلم پر بود و حرف نمیزدم طوری که همسرم هی میپرسید داری به چی فکر میکنی!
هرکاری میکنم کمتر غصه بخورم نمیشه که نمیشه... چطور میتونم غصه برادر عزیزی که رتبه تک رقمی کنکور دکترا رو اورد ولی قبول نشد و نخورم...خدایا تو که میدونی چقدر احتیاج داشت به این قبول شدن....لعنت به هرچی قانون مزخرفه...وزارت علوم واقعا قوانین مسخره ای داره. 30 درصد ازمون و 70 درصد مصاحبه...اینم معلومه که خیلی خیلی سلیقه ای میشه....اون وقت برادر من با داشتن بالای ده تا مقاله چاپ شده نباید قبول بشه...ااای خدا...
چقدر ناراحت بود..قبلش که زنگ زده بودم داریم میایم...گفت داری میای تسلیت بگی بهم!! صورتش پر غم بود.... خیلی دردناکه برام خیلی خیلی. نمی تونم بهش فکرنکنم.
امروزم شد یه روز تلخ مثل اکثر روزهای منو برادرهااام...شاید شیرین نمیدونم!! امروز برادر دومیم به 6 سال تلخی زندگیش پایان داد....مهر طلاق خورد تو سند ازدواجشون. کل زندگیش و داد تا تموم بشه این رنج. امیدوارم خدا به دل زخمیش یه نگاه بندازه...قضیه اش اینقدررررر مفصله که حوصله توصیح دادنش و به هیچ کس ندارم... ما فقط سپردیم به خدای بزرگمون. تو شرایط روحی خیلی بدیه...نمیدونم چکار کنم بجز گریه...
دلم بخدا پوکید...خسته شدم از این همه دل نگرانی ...
برام دعا کنید
واقعا ناراحت شدم... واسه هر دو برادرتون... خیلی خیلی...
مرسی مهسا جون
برای داداشات ناراحت شدم.. هم اولی هم دومی....
هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند