بالاخره پرونده ام پیدا شد و رفتم برا ویزیت دکتر بیهوشی...بازم کلی سوالای تکراری که داروی خاصی مصرف میکنم یا نه. و مشکل خاصی دارم یا نه..دکتر بسیار ادم محترمی بود وگفت از سوزن نازکی برای تزریقت استفاده میکنم که درد نداشته باشه
...بعد ویزیت رفتم داخل بخش..اونجا باز پرستار یه سری سوال کلی پرسید و گفتن که لباسهای بیمارستان و از ساک دربیارم و بپوشم...و هی میگفتن زود باش که من فکر کردم لباسمو بپوشم باید برم اتاق عمل... تند تند با دستپاچگی لباسهامو پوشیدم...چه لباسهایی... هرچیزی بود بجز لباس... من موندم واقعا نمیشه یه چیز بهتری طراحی کنن...اونا چبه آخه!
یه دست شویی رفتم و راهنماییم کردن به اتاق با 9 تخت!! که همه منتظر عمل بودن...وای از گشنگی هم داشتم میمردم...تنها ارزویی که اون چند ساعت اونجا داشتم یه دل سیر غذا خوردن بود با سالاد و مخلفات
... خوابیدم رو تخت دیدم همه با گوشی مشعولن و من گوشیمو نیاوردم بالا....سریع به خانوم کمک بهیار گفتم و رفت گوشی و از همسرجان گرفت برام اورد...به همسرم زنگ زدم که خیلیییی گشنمه و گفتن دکتر ساعت 1 و 2 میاد چکار کنم! گفت بگو بهت سرم وصل کنن دیگه چاره ای نیست....گفتم به خانوم پرستار و اومد برام از رو دستم رگ گرفت و سرم وصل کرد..منم که گرسنگیم برطرف نمیشد خیلی حس بدی بود کلافه شده بودم
... با خانومایی که بستری بودن هم هی حرف میزدیم در مورد دکترهامون و جنسیت بچه هامونو و سزارین و اینا...این چند ساعت هم صحبتی با اونا خوش گذشت بهم.
..دوسه تاشون زایمان دومشون بود...تو اون اتاق هم 6 تا از بچه ها پسر بودن و 3 تا دختر... دوتاشون بشدت میترسیدن...طوری که کلافه شدم از دستشون...اینقدر آخ و اوخ میکردن حوصله ادمو میبردن
... یکی که تو راهرو موقع پدیرش هم دیده بودمش و اصلا شکمش بزرگ نبود تخت کنار من بود... شروع کرد به تعریف کردن که 8 ماه بعد ازدواجش ناخواسته باردار شده...موقع خداحافظی از شوهرش هم کلی گریه میکردن دوتایی! میگفت که مادرشوهرش اینا برا هزینه بیمارستان هیچی کمکشون نکردن. و ناراحت بود..راستش من اصلا این حرفها رو درک نمیکنم...من خودم اگه ببینم نمی تونم همچین بیمارستانی زایمان کنم خب نمیکنم چه کاریه...توقع فقط باعث اذیت شدن خود ادم میشه... مثل اون که داشت کلی حرص میخورد اونجا...سر همین توقع میگفت که مادرشوهرم بیمارستان هم نیومده....من خوشحال بودم که از همه این حرفها فارغ ام و هیچ انتظاری از هیچ کسی جز همسرم ندارم...اینجوری دوتایی خیلی هم راحتتر زندگی میکنیم..یکی از جاریهام و برادرشوهرم خیلی ادمهای پرتوقعی هستن بخاطر همین همیشه خودشون در حال حرص خوردن و اذیت شدن هستن
....بگذریم.... یکی از خانوما برامون میگفت که اولش شیر خوب نمیاد اصلا خودتونو ناراحت نکنید و حرص نخورید چون طبیعیه...خیلی اروم و موقر بود...یکی دیگه هم کلا در حال گریه بود چون از عمل میترسید... یکی دیگه میگفت دیشب نظرش عوض شده برا نوع زایمان و تصمیم گرفته سزارین کنه... میگفت دخترش اولین نوه هردوطرفه و کلی ذوق داشتن... منم اروم آروم بودم و فقط داشتم گوش میکردم به حرفهاشون... این وسط هم همسرم تند تند زنگ میزد و حرف میزدیم...دیگه ظهر شده بود با همون لباسها تیمم کردم با گردو غبار روی شوفاژ و نماز مو رو تخت خوندم... به همسرم گفتم شما برین خونه ناهار بخورین بیاین من که فعلا دکترم دیر میاد تا اون موقع میاین شما... گفت مامانا قبول نمیکنن بریم...دوباره زنگ زد گفت اگه دوربین قبول کردن برا اتاق عمل و فیلمبرداری گوشیتو بده حتما...دوربین نبرده بودیم...گفتم باشه...نیم ساعت بعد همسرم زنگ زد که میرن همون اطراف رستوران ناهار بخورن...گفتم باشه...بعدش گفت که رستوران بسته بوده رفتن خونه سریع ناهار بخورن بیان... همون موقع که اونا نبودن اومدن گفتن همراهتون باید قبض بگیرین برا فیلمبرداری...که شانس ما هم همسرم نبود بیمارستان...مشعول صحبت بودیم که پرستار اومد برا سوند گذاشتن و گفت که دکتر ربیعی اومده الان میرین اتاق عمل..دکتر هم زودتر از یک اومد و من نتونستم با همسرم خداحافظی کنم...سوند و که میخواستن بزنن باز اون دوتا خانوم که میترسیدن گریه کردن...برا من که هیچ درد نداشت اصلا نفهمیدمش...فقط حس بدی بود...اولین مریض و صدا کردن و رفت...منم چون اخرین نفر ویزیت دکتر بیهوشی شده بودم فکر کردم اخرین نفرم به اینایی که گریه میکردن گفتم میخواین من زودتر از شما برم..اونام میگفتن اره برو ...یه ربع بعد خود منو صدا زدن...نفر دوم بودم...خیلی ریلکس بودم نمیدونم چرا پاشدم خداحافظی کردم و رفتم...با اون لباسها و سوند راه رفتن چقدر بد و سخت بود... رفتم تو ریکاوری که دیدم پرستارا و کادر اتاق عمل همه آقا بودن...چقدر بد بود واقعا با اون لباسها..یکم تو ریکاوری نشستم بعد گفتن بیا داخل اتاق عمل...رفتم و نشستم رو تخت...دکتر بیهوشی اومد و بعد دوسه دقیقه گفت درد داشت گفتم چی؟ مگه تزریق کردین؟ گفت بله...خیلی خوب زده بود اصلا نفهمیدمش
بقیشو بنویس دیگه
چشم
خوش به حالت چقدر شجاعی . واقعا ترس داره خب
فک کنم من از اون خانمایی بشم که میگی همش گریه میکردن
نه من شجاع نیستم فقط اعتقاد دارم باید انرژی مثبت به همه چیز داشت...که اثرشو دید
خیلیها استرس دارن ولی بخدا اونا دیگه کلا در حال اشک ریختن بودن
میشه رمز بدی؟
سلام عزیزم خوبی؟؟



وای چقدد قشنگ توضیح دادی.. احساس کردم من همونجا دارم نگات میکنم...
وای واقعا حس بدیه... اون لباس رو پوشیدن...سوند وصل کردن.... با سرم راه رفتن... کلاه مخصوص گذاشتن روی سر...
کمی ترس هم داره دیگه...
برای منم بیهوشیم درد نداشت.. خدا کنه این بارم اینجوری باشه...
بیا عکس نی نیت رو بذار ببینمش
سلام دلارام جان...مرسی عزیزم
اره همه اینایی که میگی یه جوریه@!
خدادوشکر امیدوارم این دفعه هم همه چیز خیلییی خوب پیش بره
راضیه گلی الان حالت خوبه؟ درد هم داری یا نه؟ وسیله سنگین اصلا بلند نکنیا ...عکس نی نی رو بذار ببینیم..
پرشین خرابه احتمالا منم بیام بلاگ اسکای
مرسی عزیزم خداروشکر خوبم دیگه بیشتر از دوماه از زایمانم میگذره خوب شدم...درد از عمل ندارم
ولی بخاطر خستگی پشتم چند وقته درد میکنه...چشم
سلام مامانش خوبین
اخى چه خاطراتى هستن واقعا و چقد در اوج استرس و درد شیرینن
منم مثه تو تقریبا صبور و اروم بودم و با ارامشم همه چیز خوب گذشت
عکسش کو بدقووووول
سلام فرزانه جون
ا ره خیلی خاطرات شیرینی هستن
خداروشکر آره بنظرم تو این جور مواقعا ارامش خیلی کمک کننده اس