سلام دوست های عزیزم....امیدوارم سال نو با خوبی و خوشی براتون آغاز شده باشه و همیشه شادی نصیبتون از این دنیا باشه...
امروز یه روز خیلی بامزه و شیرین بود برامون. پدر مادر من میان خونه مون طول هفته و پسرمو نگه میدارن تا من دانشگاه برم. همسرم تصمیم گرفت یه روز در هفته رو مرخصی بگیره تا کمتر مزاحمشون بشیم. و اون روز شنبه هاس. هفته پیش پسرمو شیر دادم و خوابوندم و رفتم دانشگاه..ساعت 4 بود که زنگ زدم خونه و صدای گریه بی امان پسرم فقط می اومد.. دیگه دلم اروم نگرفت و بدو بدو بدون اینکه به استاد بگم اومدم خونه. در و که باز کردم و پسرجان و بغل گرفتم گریه هاش قطع شد و شروع کرد بع خندیدن به باباش... ترم پیش خیلی پیش باباجونش مونده ولی تازگیا دلتنگ مامانش میشه..امروزم برای اینکه اینجور نشه و مجبور نشم بیام خونه..ظهر 3 تایی باهم رفتیم دانشگاه... وای که چه هیجانی داشت...همکلاسیهام خیلی وقته میگفتن بیارش ولی هوا سرد بود و نمیشد... کلاس ساعت دو شروع شد و بعدش رفتیم انتراکت... منم رفتم پایین و پسر مو بغل گرفتم و اومدیم داخل...دیگه تصور کنین... دخترا ریختن سرش..این بغل میکرد اون یکی به زور ازش میگرفت... خیلی دوسش داشتن و همشون برا بغل کردنش التماس میکردن..تا اینکه خیلی سرو صدا شد پارسا شروع به گریه کرد... وقتی خودم بغلش کزدم و پسرها رو دید اروم شد و از بغلم میرفت تو بغل پسرهای همکلاسبم... بچه ها کلی قربون صدقه اش میرفتن.. پسرا باهاش سلفی میگرفتن...
موقع تولدشم ماهای قبل کادو براش خریده بودن..دوتا عروسک و یه پلاک طلا. یکی از استادامونم اومد دیدش و پارسا هم حسابی بهش خندید... کلاس بعدی ساعت 4 بود که همسرم و منو پارسا نشستیم تو کلاس.. خوابش می اومد و میخواستم بخوابونمش ..ولی تا استاد اومد تو کلاس گریه کرد و همسرم بردش بیرون... بعد کلاسم رفتیم خونه...خلاصه خاطره خوبی بود امروز..خداروشکرررر
یکی از همکلاسیای ما هم بچشو آورده بود سر کلاس ماهم همینجوری ریختیم سر بچه کلا هم حواسمون فقط به
بچه بود .
خیلی دوسش دارن..امروزم بردمش...اینقدر ازهم میگیرنش