35


سلام دوست های عزیزم....امیدوارم سال نو با خوبی و خوشی براتون آغاز شده باشه و همیشه شادی نصیبتون از این دنیا باشه...

امروز یه روز خیلی بامزه  و شیرین بود برامون.  پدر مادر من میان خونه مون طول هفته و پسرمو نگه میدارن تا من دانشگاه برم. همسرم تصمیم گرفت یه روز در هفته رو مرخصی بگیره تا کمتر مزاحمشون بشیم.  و اون روز شنبه هاس. هفته پیش  پسرمو شیر دادم و خوابوندم و رفتم دانشگاه..ساعت 4 بود که زنگ زدم خونه و صدای گریه بی امان پسرم فقط می اومد.. دیگه دلم اروم نگرفت و بدو بدو بدون اینکه به استاد بگم اومدم خونه. در و که باز کردم و پسرجان و بغل گرفتم گریه هاش قطع شد و شروع کرد بع خندیدن به باباش... ترم پیش خیلی پیش باباجونش مونده ولی تازگیا دلتنگ مامانش میشه..امروزم برای اینکه اینجور نشه و مجبور نشم بیام خونه..ظهر 3 تایی باهم رفتیم دانشگاه... وای که چه هیجانی داشت...همکلاسیهام خیلی وقته میگفتن بیارش ولی هوا سرد بود و نمیشد... کلاس ساعت دو شروع شد و بعدش رفتیم انتراکت... منم رفتم پایین و پسر مو بغل گرفتم و اومدیم داخل...دیگه تصور کنین... دخترا ریختن سرش..این بغل میکرد اون یکی به زور ازش میگرفت... خیلی دوسش داشتن و همشون برا بغل کردنش التماس میکردن..تا اینکه خیلی سرو صدا شد   پارسا شروع به گریه کرد... وقتی خودم بغلش کزدم و پسرها رو دید اروم شد  و از بغلم میرفت تو  بغل پسرهای همکلاسبم... بچه ها کلی قربون صدقه اش میرفتن..  پسرا باهاش سلفی میگرفتن...

موقع تولدشم ماهای قبل کادو براش خریده بودن..دوتا عروسک و یه پلاک طلا. یکی از استادامونم اومد دیدش و پارسا هم حسابی بهش خندید... کلاس بعدی ساعت 4 بود که همسرم و منو پارسا نشستیم تو کلاس.. خوابش می اومد و میخواستم بخوابونمش ..ولی تا استاد اومد تو کلاس گریه کرد و همسرم بردش بیرون... بعد کلاسم رفتیم خونه...خلاصه خاطره خوبی بود امروز..خداروشکرررر


نظرات 1 + ارسال نظر
زهرای سعید سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 21:28

یکی از همکلاسیای ما هم بچشو آورده بود سر کلاس ماهم همینجوری ریختیم سر بچه کلا هم حواسمون فقط به
بچه بود .

خیلی دوسش دارن..امروزم بردمش...اینقدر ازهم میگیرنش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.