20

سلاممممممم.

.این ماه بخاطر صبح کار بودن همسرجان که ساعت 6 صبح میرفت کلا خودم رفتم دانشگاه... ترم های پیش بیشتر وقتها با همسرجان میرفتم... الانم با این وضعم یکم سخت بود..خلاصه شنبه مثل همیشه رسیدم کلاس... بیوتکنولوژی داشتیم..وسط کلاس که استاد درس میداد چقدر حیفم می اومد که ممکنه کلی از کلاساشو ازدست بدم ونتونم برم کلاس...میدونم که این روزا دیگه برنمیگردن... مخصوصا درسایی که دوست دارم و بحثهای استاد د مورد مسائل خیلی برام شیرینه...


دوست صمیمیم که دومین نفریه تو رندگیم که از خیلی لحاظ مثل هم فکر میکنبم.... بعد از یکی دو ماه بررسی یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد و عروس خانوم شد..این  استاد هم  خیلی براش مهمه که تو کلاس بچه ها حواسشون جمع باشه و گوش کنن و تو بحث ها شرکت کنن و موضوع آزاد ارایه بدن...چند باری به این دوستم به شوخی میگفت شما متهمید چون حواستون نیست...بچه ها هم بهش گفتن استاد به این گیرنده این فکرش مشغوله... استادم فهمید دلیلو.. دیگه بعد عقد دوستم بهش گفت شیرینی بیار..یک شنیه باز همین کلاسو داشتیم...گفت باشه فردا میارم ..ولی یادش نبود محرمه...بعدش یادش افتاد و قرار شد بعد محرم بیاره...استاد هم تو آنتراکت تبریک گفت کلی بهش و با بچها ی دیگه شوخی کرد....

من یه بار بهش گفتم استاد خیلی تند صحبت میکنی...دیگه هرسری بهم میگه خانوم شما خیلی غر میزنی هم تند صحبت میکنه هم دیگه تا خود ساعت 10 ولمون نمی کنه ...خب باید برای کلاس بعدی یکم استراحت کنیم ماا

ساعت بعدیشم کنترل فیزیکی و شیمیایی داروها رو داشتیم....من که همه کلاسارو سعی میکنم گوش کنم از اول ترم موفق نشدم کلاسهای اینو گوش کنم...خانومه با صدای آروم و یه ریتم ثابت....از بچه ها هم پرسیدم اکثرا اینجوری ان...به زور نشستیم سرکلاسش تا تموم بشه

تو حدف و اضافه هم 4 واحد حدف کردم...دیگه عصر کلاس نداشتم و اومدم خونه....خونه هم که میرسم باید یکی دو ساعت دراز بکشم تا حالم بهتر شه بعد پاشم...


همسرجان هم که ساعت 4 اینا میرسه خونه معمولا....با اینکه این ماه خیلی کم دیدمش...برعکس قبل که خیلی خونه بود...ولی خیلی ازش راضی ام....حس رضایتی که تو وجودش ایجاد شده خوشحالم میکنه...الان میفهمم رضایت شغلی چقدر برای آدما مهمه....شبا خیلی زود خوابش میگیره و میگه میخواد بخوابه...وقتی میخواد بخوابه نگاهش میکنم میبینم با یه لبخندی رو لباش خوابش برده...این یعنی خداروشکر اوضاع خوبه..


یک شنبه هم کل صبح با یه استاد کلاس داشتیم...فرآورده های آرایشی و بهداشتی...تو انتراکتش منو دوستم رفتیم چای گرفتیم آوردیم سرکلاس بخوریم چون دیر شده بود....استاد پرسید چی میخورین؟ گفتم چای...گفت من یه بار چای بردم کلاس استادمون دعوام کرده و گفته مگه قهوه خانه اس اینجا...البته همینجوری داشت می گفت چون میدونه من باردارم و خیلی هوامو داره...تابستونم استاد کارخونه مون بود خیلی مراقبمون بود...


یک شنبه عصرم کلاس داشتم و مجبور بودم بمونم دانشکده ..که خیلییی سخت بود برام...دوستم قرار بود بره خونه نامزدش ناهار و بعدش بیاد..با یکی دیگه از دوستام رفتیم بوفه و یه آش رشته خریدم خوردم و با یه الویه خونگی و دوتا نون باگت... سلف دانشگاه دو ترمه نمیرم ....رستوران دانشگاه هم تو حیاطه و جونمون نگرفت تا اونجا بریم...بعد ناهار هم رفتیم نماز خونه دراز کشیدیم...این دوستم دوسال و نیم پیش زیر چشمهاشو پیش متخصص پوست جراحی کرده بود ولی جراحیش بد بوده و دوتا جای بخیه با سیاهی کنارش زیر چشماش مونده بود و همین قضیه کلی توی روحیه اش اثر گذاشته بود...بعد شکایت از پزشک و کلی رفت وامد...آخر هفته پیش رفت تهران و پیش یه درماتوسرجری دوباره جراحی کرد...داشتیم در مورد این مسایل باهم حرف میزدیم...امیدوارم این دفعه بهبودیش کامل باشه  ان شالله...


کلاس ساعت دو هم با استاد بیوتکنولوژی بود...منم که اونجا مونده بودم و بشدت سردرد داشتم...و قیافه ام هم حال نزارمو نشون میداد...تو آنتراکت دیدیم یکی از پسرا یه کتری بزرگ پر چای اورد سرکلاس...فکر کرده بودن دوست من شیرینی میاره و با این چایی میخوریم...که دوستم به استاد گفت هفته بعد میاره...باز خوب شد چای باعث شد یکم سردرد من بهتر بشه....بعد کلاسم همسرم زود رسیده بود اومد دنبالم...واقعا خودم نمی تونستم تا خونه برسم...


دوشنبه هم کل صبح درس دارو درمان داشتیم...مبحث هم دیابت بود و انسولین ها..دوست دارم این درسو

سه شنبه اخرین روزی بود که قبل تولد پسرم رفتم کلاس...با دوستام خداحافظی کردم وفقط 8 صبح کلاس داشتیم بعدش اومدیم خونه....شبش قرار بود همسرم بمونه شیفت..بخاطر همین از برادرم خواستم بیاد پیشم بمونه شب...اون روز بارون می اومد و منم کلی خوشحال بودم همش میرفتم پشت پنجره  و دعا میکردم بیشتر بباره ...داداش جونم اومد و اون شب کلی باهم حرف زدیم....دندونهاش درد میکرد و این مسیله ناراحت کرد و کلی غصه شو خوردم....

هم عصر هم صبح رفت خریدهای خونمو کرد و دم ظهر بود که رفت...همسرمم عصر اومد خونه...دیگه اخر هفنه هم همش تو اینترنت و گوشی غرقم و دارم لحظات و سپری میکنم تا این یک هفته هم بگذره...چهارشنبه شب پسرم غوغایی به پا کرده بود...دو سه ساعت تمام کلا در حال حرکت بود..من بجاش خسته شدم..کلی از شکمم فیلم گرفتم و قربون صدقه اش رفتم...حیف شد باباش خواب بود اون موقع

همون شبم طلاهامو دراوردم ...النگوهامو زودتر درنیاوردم الانم هرکاری کردیم نشد..مجبور شدیم بشکنیم...فدای سرش...

امروزم که تاسوعاست...همسرم چون عصر قرار بود بره شیفت بعد نماز صبح میخواستیم بخوابیم که من دیدم گوشی همسرم که سایلنته داره زنگ میخوره...دیدم دوستمه  و آدرس خونمونو میخواد...آخه من شبا گوشیمو خاموش میکنم...همسرمم صبح روشن کرده بود شانسی... با آقاشون بودن و برامون حلیم اوردن...خیلی هم چسبید چون واقعا دلم میخواس...

بعد خوردن حلیم دوباره یه سر خوابیدیم...بعدش ناهار گذاشتم و همسرمم کلی تعریف کارهاشو تو بیمارستان میکرد و منم گوش میکردم ...

همسرم زنگ زده مادرش ...داشتن باهم حرف میزدن و حال منو میپرسید و بهش میگفت بعد تولد بچه بیا دنبال من آخه من طاقت ندارم و کلی گریه میکنم برا راضیه... که همسرم گفت دیگه میخوایم سزارین کنیم...اونم گفت هرجور خودتون صلاح میدونین فقط یه دکتر و بیمارستان خوب ببرش...خدایا همه مادرای مهربونو برامون حفظ کن...خیلیییی دوسش دارم...

بعد شم مامان خودم زنگ زد و کلی حرف زدیم و گفت عاشورا میخواد نذری بده برا سلامتی ما و روضه هم نذر کرده....

ب عد ناهار هم همسرم رفت و من موندم و پسرم و حس دلتنگی

بعد رفتن همسرمم ...خواهر سومیش زنگ زد و حالمونو پرسید ..با اینکه 11 تا نوه دارن ولی کلی ذوق پسرمارم میکنن....میگه من دارم روزا  رو میشمارم هر روز که برسه روز بدنیا اومدنش....

گفتم خودمون که دیگه تو حال خودمون نیستیم....خدا صحیح و سالم بهمون بدتش...اااای خداااا

خدایااااا شکررررت








برای پسرم19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

18

یه سلام به عمق شادی وجودم به تمام دوستای گلللم


امیدوارم حالتون خوب خوب باشه...

نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم..نمیدونم احساس درونی مو چه جوری وصف کنم...اگه خدا بخواد 11 روز دیگه پسرمو بغل میگیرم... انتخاب سزارین برای خودمم غیرمنتظره بود چون از اول بارداریم اصلا  بهش فکرنکرده بودم...اما هفته پیش  به این نتیجه رسیدم که بهش فکرکنم ....و دیگه تصمیم نهایی مو گرفتم(اینو کاملا قبول دارم که کسی که بتونه مطمینا طبیعی بهتره)...احتمال زیاد 7 ام آبان باشه...ولی باز یه سونوی دیگه دارم که میرم و بعدش ویزیت آخر دکترم و تعیین نهایی روز عمل. این قضیه هم باز یه تجربه به تجربه های زندگیم اضافه کرد... نظر اطرافیان در مورد این  موضوع باعث شد باز بیشتر به شخصیت اطرافیان پی ببرم...  تغییر نظر کلی بعضی ها که خیلی جالب بود و واقعا هر کاری کردم بگم تو که قبلا چیز دیگه ای میگفتی باز چیزی نگفتم.... دلم بی خیال همه این چیزاس...


شکمم گنده شده ولی هنوز بچه پایین نیومده بخاطر همین چندروزه بخاطر بالا بودنش اذیت میشم.. .. مدل حرکاتشم عوض شده و کل هیکلش  و باهم جابجا میکنه ..تند تند خودشو گلوله میکنه یه جا ...بعد دوباره جابجا میشه و یه جای دیگه این کار و تکرار میکنه...
زیاد خوابشو می بینم و دیگه این روزای آخر و به سختی تحمل میکنم که تموم بشه ...فارغ از همه چیز حس خوشبخت ترین آدم دنیا رو دارم ...به همسرجان میگم دیگه چند روز فرصت داری خوب بخواب... میگه اتفاقا زندگیمون شیرین ترم میشه اینجوری نگو...منم از این جوابش خوشحال میشم و دعا میکنم در مقابل سختی های بچه داری کم نیاریم و کم حوصله نشیم...
تصمیمون این بود که یکی دوهفته ای خونه خودمون باشیم بعدش بریم خونه مامانم..ولی مامانم ازم خواسته از همون اول بریم اونجا..خودش اینجوری راحتتره بخاطر شرایط خونه اش...منم از خدا خواسته ام...همسرمم که اونجاس کارش...راحتیم...

خیلی دعا کنید برامون....پسرم آروم باشه و مامانشو درک کنه.... نمی خوام انرژی منفی های دوستهام تحقق پیدا کنه.... تا الان که از بچه آوردن راضی ام و امیدوارم بعد این  هم همینجور باشه...توکل بر خدا





17


سلام دوستای گلم..خوبین؟ خوشین؟ روزای پاییزی تون چطور میگذره؟

مهر 94 هم از راه رسید و هوای خنک پاییزی ...و ماه آخر انتظار منو همسرجان برا اومدن گل پسرمون.... ترم 9 رو شروع کردم... دوهفته ای هست کلاس رفتیم.. هفته اول خیلی خوب درسارو گوش کردم سر کلاس ولی هفته دوم نه  ... خب من تا شهریور وزن آنچنانی اضافه نکرده بودم و فقط شهریور که کامل خونه بود 4 کیلو اضافه کردم... الانم که باز دانشگاه شروع شده فکرنکنم آنچنان وزنم بالا بره چون خیلی خسته میشم... مثل یه روح سرگردان بنظر میام...بس که قیافه ام نشون میده خسته ام و بی حال...واقعا زشت میشم.... دیروز رفته بودم سونوگرافی.. هفته 35 هستم ولی یه خانمی که پیشم بود ازم پرسید جنسیت بچه شما مشخص شده...؟ گفتم وای بچه من یه ماه دیگه میاد...میگفت معلوم نیستی اصلا... البته بنظر خودم الان بهتر شدم یکم شکمم دراومده...شایدم چادر نمیذاره کسی متوجه بشه.... پهلوهام ولی حسابی پهن شده.. پنج شنبه مامانم اینا اومدن شام خونمون... و همگی باهم رفتیم بازار  و من سرویس چینی خریدم...کلی اونجا طول کشید که انتخاب کنم اخه یکی دیگه دوست داشتم ولی فروشنده بیشتر رو این تاکید داشت   میگفت پرفروشه..اخرشم مامانم و بابام و همسرم اینو انتخاب کردن و منم قبول کردم نظرشونو...آوردیم خونه و مامانم از کارتن ها دراورد و چید تو کابینت..حالا که نگاشون میکنم خیلی دوسشون دارم... 4 دست گرفتم... بازم کلی چیز لازم دارم برا آشپزخونه.. امیدوارم بتونم بخرمشون....

دیگه طاقت انتظار ندارم...هرلحظه کنار خودم تصورش میکنم که خوابیده و دارم نگاهش میکنم... 

دلم میخواد زود بغلش بگیرم...یه حسایی خیلی نابه اصلا جنسش فرق داره... و خیلی نمیشه برا کسی توصیفش کرد ... الهی نی نی های همه سلامت بدنیا بیان ....پسرمنم همچنین...

این روزا منتظر شنیدن خبر بارداری یکی از اقوام هم هستم..خدایا به حق امروز سریع تر این خبر و بشنوم




پی نوشت: کشته شده های منا این روزا حسابی ناراحتمون کردن و گاه و بی گاه اشکهامونو جاری کردن... اونا که رفتن و راحت شدن..خدا به بازمانده هاشون صبر بده...هرچند خیلی خیلی سخته درک کردن شرایطشون... خدا آل سعود و هم لعنت کنه و گور به گور بشن ان شالله







16


عزیزم....فرزندم...

من مادرت هستم...

هیچ کس من را مجبور به مادری نکرد..

.من با اختیار مادر شدم تا بفهمم معنی بی خوابی های شبانه را...

تا بیاموزم پنهان کردن درد را در پشت حجمی از سکوت...

تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد..

 من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین...

بهشت من زمین من زندگی من ...نفس های آرام کودکی توست....

من هیچ نمی خواهم..هیچ ...

هیچ روزی به من تعلق ندارد...

همه ساعت ها و ثانیه های من تویی...

و من دست کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است برتو و هیچ منتی بر تو نیست..

که من با اختیار با عشق تو را به دنیا آورده ام..