به نام حضرت دوست
سلام خدمت دوستای عزیز
چرا من همش فکر میکنم زمان کم دارم...دلم میخواد به جای 24 ساعت 48 ساعت بود یه روزم...بخدا کلی کار دارم انجام بدم یعنی دوست دارم انجام بدم ولی اصلا نمیرسم و این مشغله ذهنی من شده این روزااا..
کاش یه راه حل براش پیدا میکردم...
خواهر همسر جان ده روزی بستری بود..و در نهایت با کلی دارو راهی منزل شد تا ادامه درمان و تو خونه طی کنه.
ما هم این چند روز کلی درگیر مهمون داری از خانواده همسر جان بودیم...
وزنم تا آخر ماه ششم تغییر چندانی نکرده بود در حد دو کیلو کلا...ولی این ماه همش حس میکنم در حال چاق شدنم...مخصوصا شکمم...و این چاق شدن حس فوق العاده شیرینیه... تو آینه که از نیم رخ شکمم و نگاه میکنم کلی انرژی مثبت میاد سراغم... و حسرت میخورم که چرا دیر به فکر افتادم اخه...
تکونای گل پسرم زیاد شده و مدام در حال ورجه وورجه اس..خدا رو شکر اکتیو ه...
بعد از کلی سال که میل بافتنی دستم نگرفته بودم..این روزا با کلی ذوق کاموا خریدم و در حال بافتنم.... دلم میخواد یه جیزی هم خودم بافته باشم.... با اولین کاموا خواستم شال و کلاه ببافم که مامانم بدتر از من اجازه نداد به من نوبت برسه و کاموا رو گرفت نگه داشت گفت خودم میبافم..با جوراب...
ولی امروز دوباره رفتم کاموا و میل جدید خریدم تا دور از چشم مامانم خودمم پیراهن ببافم.هرچند کامل بلد نیستم ولی یه کاریش میکنم ان شالله.
شهر ما سم سیسمونی دارن ولی پدر ..... من رو که میشناسین تو این باع ها نیست...از اولش هم کاری برام نکرده که الان بخوام انتظار داشته باشم کاری برام انجام بده... حالا قراره مامان جونم یه روز بیاد با هم بریم خرید... .
چقدر دلم میخواد زودتر اتاقش و بچینم...هرچند میدونم بعد چیدنش انتظار برا اومدنش سخت میشه....
همسرجان هم همین حسو داره و هی میگه بریم بخریم ...
خب من از اول که تصمیم گرفتم بچه بیارم تو دانشجویی با این فکر اوردم که اصلا قرار نیست مرخصی بگیرم... اخه شرایط جوری نیست که بگیرم ...دلم نمی خواد عقب بیفتم...ولی الان همه دارن انرژی منفی میدن که نمیشه بری کلاس و باید مرخصی بگیری.
از اول روی همسرجان خیلی حساب کردم.بخاطر اینکه کارش شیفتیه و میتونس روزایی که من کلاس دارم خونه باشه .امیدوارم شرایط خراب نشه بخاطر اینکه تو این چند ماه پیشنهاد هایی به همسر جان شده در جهت ارتقای شغلی که باعث میشه هرروز صبح کار بشه و هرروز مجبور بشه رفت و امد کنه به شهرستان محل کارش. و این چیزی نیست که دل خواه من باشه.
توکل بر خدا ....
البته با گل پسری طی کردم که مامان و اذیت نکنه و پسر ارومی باشه... و مطمئنم پسر من اینقدر گل هست که حرف مادرشو گوش کنه...مطمئنا یک سال و نیمه پر از سختی و درس و پایان نامه خواهم داشت و تمام توکلم به خدای بزرگه که کمکم کنه.
بنام هستی بخش
جمعه منو همسرم خونه بودیم...بعد صبحانه پیشنهاد دادم بریم شهرستان خونه پدرش..چون روز قبل خواهرش که تازه فارغ شده از قم اومده بود..دلم میخواس دخترشو ببینم چون خودم حالا حالا ها نمی تونستم برم خونشون. سریع اماده شدیم و راه افتادیم..سر راه هم برای مادرش اینا مرغ گرفتبم بردیم. اون روز تا بعددشام اونجا بودیم و نشد خونه مادرم سربزنم. برای ناهار کله پاچه باررگذاشته بود مادرهمسرجان...خیلی چسبید... غروب هم رفتیم یه سر خونه جاریم نشستیم.. دخترش ماشالا مثل قبلی ها خوشگل بود فقط پوستش تیره تر بود. چشمای آبی.. کادوش رو هم همونجا دادیم.
بعد شام که خواستیم بیایم خونه .. پدر و مادر جاریم و خود جاری سومی هم باهامون اومدن... البته با یکم طنز...چون همسرجان حاضر نبود جاری مو بیاره!! بخاطر سابقه فوق العاده بدش.
شنبه عصر خواهر همسرم اومده بود دوباره دکتر..چون حالش دوباره خراب شده...پزشک تصمیم گرفت بستریش کنه همون شب. ولی بیمارستان تخت خالی پیدا نشد و شب اومدن خونه ما. صبح رفته بودن برا بستری شدن که تا عصر موفق شدن بالاخره بستری بشه..
وزنش که کم بود الانم کمتر شده... درد هم اجازه نمیداد دیگه راحت راه بره.
عصر که بستری شده بود همسرم شیفت بود..منم عصر بعد کار علی رغم میل همسرم رفتم بیمارستان تا بهش سر بزنم. میگفت تلفنی باهاش صحبت کن بیمارستان نرو با این وضعیت.
دیروز و امروزم باز چند ساعتی رفتیم بیمارستان بهش سر زدیم...فعلا علایمی از بهبودی نداره...چون تشخیص قطعی نیست.
کسی مثل من وقتی سالها با درد و رنج بزرگ شده باشه قدر چیزای کوچیک و میدونه. مثلا امروز که مادر همسرجان اومده بود ملاقات... با عشق بهم میگه من همش تو فکر توام...نیا بیمارستان برات خوب نیست یه وقت مریض میشی... این حرفا یه دل خوشیه...اینکه چقدر خوبه دوسم دارن...اینکه چقدر زندگیم میتونس تلخ باشه اگه باهم مشکلی داشتیم..مثل مامانم که از دست مادرشوهرش روز خوش نداشت...!! پس باید یاد بگیرم قدر همین چیزارم بدونم.
قدر همسر مهربونمو که این روزا بفکرمه... همش اصرارر داره استراحت کنم. اینکه همه چیز برام فراهم میکنه...اینکه فقط دوست دارم پسرمونو بگیره بغلش تا من قربون صدقه شون برم... خدایا دلخوشی ها مو ازم نگیر.
به نام خدای رحمان
بالاخره اومدم خونه. دیروز ساعت داشت 4 میشد که همسرم اومد بروجرد دنبالم. همه بچه ها رفته بودن فقط دوستم که اونم تو دلش نی نی داره مونده بود البته همسرش اومده بود ولی لطف کردن وایسادن تا منم تنها نباشم.
بر خلاف تصورم این چند روز بد نگذشت خیلی.... از لحاظ علمی که خیلی بهم خوش گذشت و اگه پسر بودم حتما میرفتم کارخونه کار میکردم...شیرین بود درسایی که خونده بودیم و اونجا در ابعاد وسیع میدیدیم.... چقدر خوبه هرشهر همچین صنعتی داشت... مجموعه فوق العاده بزرگ و منظم ...
اگه حضور یه نفر و فاکتور بگیریم که حسابی رفت رو اعصابمون با عقده ای بازی هاش...روزای خوبی بود. . یعنی موندم بعصی پدر مادرا چه جور میگن که بچه بزرگ کردن!! هیچ تربیتی نمیدادن و تو کوچه بزرگ میشد شاید نتیجه بهتری میداد.
نی نی دوستم هنوز معلوم نیست جنسیتش..5 ماهش تموم شده. تکوناشو حس نمیکرد و نگران بود از این موضوع ..که تو این چند روز اونجا شروع کرد به تکون خوردن. .. خیلی خاطره خوبی شد.
پسرمنم قربونش برم اینقدر محکم میزد دوستام متوجه حرکاتش میشدن.
کاش همه مجردا که تو سن ازدواجن یه ازدواج خوب داشته باشن..مخصوصا استاد مون که سنش هم بالا رفته حسابی...خیلی هوامونو داشت این چند روزه...خدا خیرش بده
چند نفری که از یه شهر دیگه اومده بودن برا کاراموزی فوق العاده بی ادب و بی سواد بودن. تحمل کردنشون واقعا سخت بود.. خدایا کمکم کن یه پسر خوب و مودب تربیت کنم. دیدنشون تو کارخونه با اون حرکات برام عذاب اور بود.. هیچ نشانه ای از شعور نداشتن..مخصوصا یکی شون که خیلی رودار بود
دو روز آخر هم پاهام حسابی ورم کرده بود و درد داشت....تایم سرپا بودنمون خیلی زیاد بود.
6 ماهم تموم شد و رفتم تو 7 ماه. خدارو شکر که خوب گذروندم...
خدااایا شکرت به خاطر همه چیزایی که دارم و قدر نمیدونم...
دیروز صبح بعد نماز رفتم دوش گرفتم... یکم بعدش دراز کشیدم تا اهالی خونه بیدارشن.... بعدشم یه صبحانه خوشمزه باهمدیگه خوردیم ...داداش کوچولو نیومد بروجرد چون فکر کرد شاید مامان خونه کاری داشته باشه هرچنددمامانم زنگ زد گفت برین...
منم کم کم وسایلمو جمع کردم و حتی پتو و بالش هم برداشتم. ..
قبل 12 بود راه افتادیم و یک ساعت و خورده ای بعدش رسیدیم بروجرد.. توماشین هم کلی میوه خورده بودیم ولی گشنمون شده بود حسابی...آدرس یه رستوران و پرسیدیم که پدرسالار و بهمون معرفی کردن..رفتیم اونجا ناهار و چلو میگو خوردیم...خواستیم یکم فسفر به نی نی مون برسه ولی خیلی چرب بود هرچند خوشمزه بود. ..
بعد ناهار رفتیم تپه چغا. .. یکی دوساعتی اونجا بودیم ولی حوصله مون سر رفت جمعه هم بود و تعطیلی جایی باز نبود .. منم قرار بود 7.5 مهمانسرا باشم ولی زودتر اومدیم..دوستامم یه سری شون رسیده بودن قبل ما. هرچند مهمانسرا باز نبود و کلی جلو درش منتظر موندیم..استادمونم اومده بود و تو ماشینش منتظر سرایدار بود. یکم در مورد کارو درس حرف زدیم با بچه ها...تا اومد و در و باز کرد..جای خیلی خوبی برامون گرفتن فقط بدیش اینه طبقه سومیم و من و دوستم که بارداریم کلی پله باید بریم..البته دست شوییو حمام همینجا هست ولی برا شام و صبحانه بایددبریم پایین.
دیگه اومدیم بالا و ساکن شدیم و دوتای دیگه از بچه ها اومدن و گروه 7 نفری مون تکمیل شد. شبم دور هم قسمت اخر دردسرهای عظیم و دیدیم ..بعدشم شام رفتیم پایین مرغ سرخ کرده بود خوردیم. کارپرداز دانشکده مون هم اومده بود و با اینکه ما از جامون راضی هستیم چون واقعا تمییزه و خوبه ولی کلی عذرخواهی کرد و گفت ببخشید لیاقت شما بیشتر از اینجا بود. آخرشبم یکم میوه خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم.
صبح برا صبحانه رفتیم پایین..استادمون اصرار داشت که صبحانه رو خوب بخوریم ...نگو میدونه میخواد چه بلایی سرمون بیاره!! 8 رفتیم تا 12.5 سرپا کل کارخونه رو گردوندن مارو...داخل کارخونه هم که نمیشد جیزی بخوریم ..واای هلاک شدیم...
استادمون خیلی هوای منو دوستمو داره ..دمش گرم..صبح که رسیدیم نگهبانی کارخونه رو به من میگه خانوم شما چیزین بشینین...وای مردیم از خنده.. مجرده نمیدونه چی بگه...همش میگه چیز....
تو کارخونه هم میگفت شما مواظب چیزاتون باشین!!
دم پله ها اسانسور رو برا ما فقط زد و گفت شما دونفر با آسانسور بقیه با پله..اخه گنجایش آسانسور هم کم بود...
روز سختی بود امروز.... همش تووقسمت های مختلف روپوش های مختلف می پوشیدیم و رو کفشامونم یه روکش...از بخش شربت ها شروع شد بعدش آمپول و انسولین بود و بعدشم با سفکسیم تموم شد ..از 8 صبح تا 3 و ربع تو کارخونه بودیم.. ظهر فقط کمتر از نیم ساعت رفتیم سلف سرویس و ناهار خوردیم..جوجه بود...اونجا هم یکی از بچه ها مون یا یکی از کارگرهای خانوم دعواش شد... اخه خانومه میگفت این میز جای منه باید پاشید ما بشینیم..حالا سالن چقدر بزرگ بود..واقعا مسخره بود این حرف ..
دیگه از فردا قرار شد دیرتر بریم برا ناهار که کارگرا نباشن...
توی بخش ها حس میکردم چه شغل خوبی دارن کارگرای اینجا...خیلی کارجالبی بود .یه کار تخصصی ...مثلا کسی که داره تو بخش انسولین کار میکنه...
هربخش هم میرفتیم مسئول اون بخش برامون توضیح میداد...اخرین بخش هم مدیر تولید کل داروخانه همراهمون بود که گفا قبلا دامپزشکی خونده یه بار و بعد داروسازی... منم به چندتا سوالاش جواب دادم که گفت معلومه خانوم دکتر به صنعت علاقه داره..تو دلم خنده ام گرفت گفتم
سلام عشق مامان...
امروز چخبره اون تو... چقدر فعالیت میکنی عزیزم...
امروز دو روزه که رفتی توی 25 هفتگی... حس میکنم چقدر تند تند داره میگذره... هرروز داریم تزدیک تر میشیم به اومدنت...
باباییت هی میگه " بیاد ببینیم چه شکلیه" هر بچه ای می بینیم خودمونو تصور مبکنیم که بچه بغلمونه... خدایاا شکرت که این نعمت و بهمون دادی
امروز بعد کار؛ ظهر رفتم بازار تره بار و میوه و خوراکی خریدم کلی.. فردا باید برم بروجرد کارخونه اکسیر...اصلا دوست ندارم برم..ولی مجبورم..کی 5 روز میمونه تو خوابگاه... تصورش هم سخته
بعدش اومدم خونه بابایی از شیفت اومده بود و خواب بود..ناهار هم نداشتیم.... یه املت با قرچ و تخم بلدرچین هایی که دایی کوچولوت برات اورده بود درست کردم. و وقتی بابایی بیدار شد خوردیم...
عصر دیگه نرفتم سرکار و خوابیدم... الانم دایی جونات تو راهن دارن میان امشب خونه ماا. الان باید پاشم شام درست کنم و لباسامو که نمیشه بندازم ماشین با دست بشورم برا فردا اماده باشم.
یکی از دایی ها فردا با ما میاد تا باباجونت تنهایی برنگرده...
*** یکم اعصابم برا اون موضوع اروم تر شده ولی باز یادم می افته میگم خدایا نذار کسی احساس زرنگ بودن داشته باشه و بخواد سواستفاده کنه...حس بدیه واقعا
*** دیروز عصرم رفتم بازار و باز یکم لباس مورد نیازمو برا بارداری خریدم...وقتی برگشتم 9.5 شب بود و کلی خسته بودم و بابایی هم شیفت بود..تا رسیدم یادم افتادم زنگ بزنم دوستم..خیلی کم وقت میکنم زنگ بزنم به کسی...یک ساعت و نیم حرف زدیم..اوووه بازم حس نکردیم این همه وقته داریم حرف میزنیم... خدارو شکر...ای خدا دل همه مونو شاد کن با حل شدن مشکلاتمون