15


سلام خدمت همگی....همیشه این موقع ها یه حس خیلی خووبی داشتم بخاطر اومدن مهرماه ..همیشه مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن و درس و مشق و دوست داشتم....وقتی دوستام میگفتن اه دوباره مهراومد اصلا درکشون نمیکردم چون هیچ وقت همجین حسی نداشتم.... الانم باز اون حسو دارم مخصوصا همیشه برا هفته اول درسا که بفهمم چیا قراره بخونیم اون ترم....ولی امسال.....یه حس خیلی بهتر دارم...طوری که دلم میخواس شرایطم طوری بود که خونه بودم و درس نداشتم..امسال حس مادریم به حس علاقه به درسم غلبه کرده و پیروز شده... .. کاش این دوماه خیلی زود میگذشت...بی قرار اومدنشم...میدونم روزها و شبهای سختی خواهم داشت ولی خیلی دلم میخواد ببینم کنارم خوابیده..بچه ها دعام کنین...شکمم کوچیکه ...نگرانم همش... خدا نکنه مشکلی داشته باشه پسرکوچولوم... ای خداجون یه بچه سالم و صالح به همه منتظرا بده.....مجبورشدم  همه 19 واحد و برداشتم ...خدا بهم رحم کنه..توی این هفته ها میگن تحرک بچه کمتر میشه چون جاش کوجیکتر میشه ولی پسر من تکوناش بیشترم شده اینقدر شیرین حرکت میکنه ادم دلش میره...قربونش بشم من...بابا جونش بیشتر وقتش و تو اتاق آقا کوچولو میگذرونه...عصرا اونجا میخوابه...کتاباشو اونجا میخونه...تلفن هاشو اونجا میزنه.  ... خیلی منتظره قشنگ معلومه...امروز متوجه شدیم عمه همسرم فوت شدن...20 روز دیگه هم که عروسی خواهرش بود....فکرکنم عروسی عقب بیفته بعدشم که محرم و صفره.... یعنی پسرمن تو عروسی عمه اش خواهد بود شاید...چندتا چیز دیگه مونده بود که مامانم قراره چند روز دیگه بیاره ان شالله تا سیسمونی گل پسری تکمیل بشه...  مامان جونم چقدر نوه اول شو دوست داره... احساسشو قشنگ میفهمم ... خدایا شکرت.. داداش کوچولوم هم کلی با چوب اسباب بازی درست کرده برا پسرم...


خدایاااا شکرت .....به بزرگی خودت ازت برآورده شدن آرزوهای بزرگمو دارم







14


سلام دوستای گلم....خوبین..خوشین؟

منم خوبم شکر خدا..گل پسرمم خوبه...حسابی داره تکون تکون میخوره... اتاقشو چیدیم ولی باز یکم دیگه لباس اینا باید  بخرم.... فقط وسایل ضروری و خریدیم اصلا شلوغ نکردیم با وسایل اضافی! روزی که اتاقو چیدیم هزار بار با همسرجان رفتیم اونجا و نگاه کردیم  و اومدیم ..چقدررررحس خوبیه خداجونم

.... چند روزی هم مادرهمسرجان و خواهرش اومدن اینجا و بقیه جهزیه رو خریدن. انشالله مهرماه عروسیه!! منم با شکم گنده قراره برم عروسی.. جاریمم با سه تا بچه هاش اومده بود..البته بیشتر خونه برادرهمسرجان بودن... چون من که خرید نمی تونستم باهاشون برم.. خودشونم میگفتن تو الان شرایط مهمون داری نداری بخاطر این نیومدن... فقط یه شب موندن خونه ما....همون یه شبم آخرشب به شدت کمر درد داشتم هرچند همه کارا رو خودشون انجام دادن ...

.برادر همسرجان هم خونه مسکن مهرشو فروخت و یه واحد آپارتمان نزدیک محل کارش خرید جمعه اونجا بودیم و قربونی اینا کشته بودن.. .

.امروز هوای شهرمون بارونیه...گاهی بارون میزنه به شیشه و حس خوبیه...هرچند تنهام....میخواستم این ترم واحد کمترربردارم که راحت باشم 13 واحد هم برداشته بودم ولی باز نشد و آموزشمون گفت ممکنه بعدا بخاطر یه واحد ممکنه دفاعم عقب بیفته...باز تمام برنامه ریزی هام بهم ریخت...و مجبورم بردارم بقیه رو..فقط امیدم به اینه با استادا صحبت کنم تا غیبت هامو کمتر رد کنن ... خیلی ترم سختی هم هست نمیدونم چکار کنم اصلا کلاس رفتناش یه طرف امتحانای پایان ترمشم یه طرف...




13


سلام

پنج شنبه ظهر از سر کار رسیدم خونه...ناهار نداشتیم سریع استامبولی درست کردم...سالاد هم درست کردم...  بعد خوردن ناهار یکم دراز کشیده بودم که به همسرم گفتم بریم شهرستان...

خواهر بزرگ همسرجان از قم اومده بود با دخترش و نوه کوچولوش ....که ما عاشقشیم.... گفتم بریم که امیرعلی و ببینیم...چون میخواستن جمعه برگردن و زیاد نمی خواستن بمونن.

خواهرش اینا معمولا  هرچند ماه یکبار گوسفند میکشن  و چندماهی میخورنش. بخاطر همین به ما گفته بود یه چاقوی بزرگ اندازه ساطور براش بخریم...ماهم قبل رفتن یه سر رفتیم بازار اهنگرا و یه ساطور خریدیم براش. بعدشم راه افتادیم و یه ساعت بعد خونه مادر همسرجان بودیم. همه بودن... چون قبلش زنگ نزده بودیم اونجا متوجه شدیم مادر و پدر همسرم شب عروسی دعوتن...بقیه هم خونه برادردومی  همسرم شام دعوت بودن...دیگه ماهم مجبورشدیم شام بریم خونه برادرش. کلی با امیرعلی بازی کردیم و حرف زدیم...با خواهر همسرمم که تازه سیسمونی خریده یکم در مورد خرید سیسمونی صحبت کردیم و از تجربه هاشون استفاده کردم. شامم رفتیم خونه برادرش اینا و اونجا بودیم که بعددشام برادر اولی همسرمم که تهران زندگی میکنه اومده بود شهرستان و اومد پیشمون...همه جمع بودیم تقریبا...

شبم برا خواب برگشتیم  خونه مادرش. خوابمون می اومد ولی جاری سومیم  باهام یکی دو ساعتی حرف زد...در مورد دکتر رفتناش و این چیزا...از ما بزرگترن و یک ساله برا بچه اقدام کردن...امیدوارم هرچه زودتر خبر بارداری شو بهمون بده...


جمعه صبح همسرم گفت ناهار بریم خونه مادر من..منم بهشون خبر دادم..هرچند خونه مادرهمسرم خیلی شلوغ بود...برادر اولیش رفت از خونه مادرزنش خانومش و بچه هاشو اورد..بقیه هم همه بودن... کلی بچه جمع بود تو خونه.. خیلی خوش گذشت.. 

تا ظهر نشستیم بعدش رفتیم خونه مامانم. برادر اولیم فقط بود و مامان و عمه ام هم اومد بود. تاغروب اونجا بودیم عروبم اومدیم خونمون. 

ولی کل راه تو ماشین دلم پر بود و حرف نمیزدم طوری که همسرم هی میپرسید داری به چی فکر میکنی!  

هرکاری میکنم کمتر غصه بخورم نمیشه که نمیشه... چطور میتونم  غصه برادر عزیزی که رتبه تک رقمی کنکور دکترا رو اورد ولی قبول نشد و نخورم...خدایا تو که میدونی چقدر احتیاج داشت به این قبول شدن....لعنت به هرچی قانون مزخرفه...وزارت علوم واقعا قوانین مسخره ای داره. 30 درصد ازمون و 70 درصد مصاحبه...اینم معلومه که خیلی خیلی  سلیقه ای میشه....اون وقت برادر من با داشتن بالای ده تا مقاله چاپ شده نباید قبول بشه...ااای خدا... 

چقدر ناراحت بود..قبلش که زنگ زده بودم داریم میایم...گفت داری میای تسلیت  بگی بهم!! صورتش پر غم بود.... خیلی دردناکه برام خیلی  خیلی. نمی تونم بهش فکرنکنم.


امروزم شد یه روز تلخ مثل اکثر روزهای منو برادرهااام...شاید شیرین نمیدونم!! امروز برادر دومیم به 6 سال تلخی زندگیش پایان داد....مهر طلاق خورد تو سند ازدواجشون. کل زندگیش و داد تا تموم بشه این رنج. امیدوارم خدا به دل زخمیش یه نگاه بندازه...قضیه اش اینقدررررر مفصله که حوصله توصیح دادنش و به هیچ کس ندارم... ما فقط سپردیم به خدای بزرگمون. تو شرایط روحی خیلی بدیه...نمیدونم چکار کنم بجز گریه...  

دلم بخدا پوکید...خسته شدم  از این همه دل نگرانی  ...

برام دعا کنید



12


امروز  روز عجیبی بود...سرشار از غم

ازعصر که از دکتر برگشتم و همسرمم خواب بود  بغضمو تو دلم ریختم و تو دلم هی غصه خوردم...غصه غصه غصه

ساعت حوالی ده... با یه سلام علیک ساده با دوستم ماجرای بیماری همسرشو متوجه شدم که دیگه کاملا داغون شدم.  باور بعضی چیزا یهویی خیلی سخته...مثل این خبرای یهویی که بهت داده میشه   و میری تو شوک.  خیلی خیلی ناراحت شدم. اشکام جاری شد و واقعا موندم چی بگم. خدایا...

اصلا نمی تونم وضعبت دوستم و توصیف کنم....خیلی تو رنجه...

کسی که واقعا ننشسته فقط غصه بخوره بعد کلی درد و غم که به سرش اومده تو زندگی و در سن بالای 30 سالگی داره درس میخونه برا آینده زندگی شون...خدایا خودت شفای همسرشو باه...بیماری سختیه...قلبم به درد اومده از وضعیتش... از شانسش...خودت ببین. اللهم اشف کل مریض

11

شده تا حالا با تمام وجودتون ...با تک تک سلولهای بدنتون یه چیزی و از خدا بخواین....!!؟ 

من چند روزیه سرشارم از این حس...نمیدونم چکار کنم..یه جور بی قراری عجیب...یه جور حس التماس به خدا تمام وجودمو گرفته ... حاجت دارم.. ..  مثل اغلب وقتها برا خودم چیزی نمی خوام


خداجونم خودت نگام کن. ببین چه حالی دارم...چقدر از صبح حالم گرفته اس. همسرمم شیفته و تنهایی بدتر داره اذیتم مبکنه. 


هنوز اشکام جاری نشده...ولی بغض داره خفه ام میکنه ...نمیدونم چکار کنم

از پسرم خجالت میکشم...چقدر ناراحتی کشیدم این چندماه. فدات بشم جوجه من که پیشمی.... امروز 28 هفته ات تموم شد. دوهفته دیگه 7 ماهت تموم میشه.... چند روز پیش سونو رفته بودم...وزنت 1100 بود این یعنی وزنت فعلا خوبه. هرچند از این به بعد وزن گیریت شروع میشه.  امیدوارم مادر خوبی برات باشم. خودتم دعا کن غم های مامانی تموم بشه تا تمام عاطفه و انرژی مو براتو و بابایی بذارم.