-
15
دوشنبه 23 شهریور 1394 20:38
سلام خدمت همگی....همیشه این موقع ها یه حس خیلی خووبی داشتم بخاطر اومدن مهرماه ..همیشه مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن و درس و مشق و دوست داشتم....وقتی دوستام میگفتن اه دوباره مهراومد اصلا درکشون نمیکردم چون هیچ وقت همجین حسی نداشتم.... الانم باز اون حسو دارم مخصوصا همیشه برا هفته اول درسا که بفهمم چیا قراره بخونیم اون...
-
14
سهشنبه 17 شهریور 1394 15:02
سلام دوستای گلم. ...خوبین..خوشین؟ منم خوبم شکر خدا..گل پسرمم خوبه...حسابی داره تکون تکون میخوره... اتاقشو چیدیم ولی باز یکم دیگه لباس اینا باید بخرم .... فقط وسایل ضروری و خریدیم اصلا شلوغ نکردیم با وسایل اضافی! روزی که اتاقو چیدیم هزار بار با همسرجان رفتیم اونجا و نگاه کردیم و اومدیم ..چقدررررحس خوبیه خداجونم .......
-
13
شنبه 31 مرداد 1394 21:47
سلام پنج شنبه ظهر از سر کار رسیدم خونه...ناهار نداشتیم سریع استامبولی درست کردم...سالاد هم درست کردم... بعد خوردن ناهار یکم دراز کشیده بودم که به همسرم گفتم بریم شهرستان... خواهر بزرگ همسرجان از قم اومده بود با دخترش و نوه کوچولوش ....که ما عاشقشیم.... گفتم بریم که امیرعلی و ببینیم...چون میخواستن جمعه برگردن و زیاد...
-
12
چهارشنبه 28 مرداد 1394 23:54
امروز روز عجیبی بود...سرشار از غم ازعصر که از دکتر برگشتم و همسرمم خواب بود بغضمو تو دلم ریختم و تو دلم هی غصه خوردم...غصه غصه غصه ساعت حوالی ده... با یه سلام علیک ساده با دوستم ماجرای بیماری همسرشو متوجه شدم که دیگه کاملا داغون شدم. باور بعضی چیزا یهویی خیلی سخته...مثل این خبرای یهویی که بهت داده میشه و میری تو شوک....
-
11
سهشنبه 27 مرداد 1394 22:12
شده تا حالا با تمام وجودتون ...با تک تک سلولهای بدنتون یه چیزی و از خدا بخواین....!!؟ من چند روزیه سرشارم از این حس...نمیدونم چکار کنم..یه جور بی قراری عجیب...یه جور حس التماس به خدا تمام وجودمو گرفته ... حاجت دارم.. .. مثل اغلب وقتها برا خودم چیزی نمی خوام خداجونم خودت نگام کن. ببین چه حالی دارم...چقدر از صبح حالم...
-
10
پنجشنبه 22 مرداد 1394 23:38
به نام حضرت دوست سلام خدمت دوستای عزیز چرا من همش فکر میکنم زمان کم دارم...دلم میخواد به جای 24 ساعت 48 ساعت بود یه روزم...بخدا کلی کار دارم انجام بدم یعنی دوست دارم انجام بدم ولی اصلا نمیرسم و این مشغله ذهنی من شده این روزااا.. کاش یه راه حل براش پیدا میکردم... خواهر همسر جان ده روزی بستری بود..و در نهایت با کلی دارو...
-
9
سهشنبه 13 مرداد 1394 23:11
بنام هستی بخش جمعه منو همسرم خونه بودیم...بعد صبحانه پیشنهاد دادم بریم شهرستان خونه پدرش..چون روز قبل خواهرش که تازه فارغ شده از قم اومده بود..دلم میخواس دخترشو ببینم چون خودم حالا حالا ها نمی تونستم برم خونشون. سریع اماده شدیم و راه افتادیم..سر راه هم برای مادرش اینا مرغ گرفتبم بردیم. اون روز تا بعددشام اونجا بودیم و...
-
8
پنجشنبه 8 مرداد 1394 15:40
به نام خدای رحمان بالاخره اومدم خونه. دیروز ساعت داشت 4 میشد که همسرم اومد بروجرد دنبالم. همه بچه ها رفته بودن فقط دوستم که اونم تو دلش نی نی داره مونده بود البته همسرش اومده بود ولی لطف کردن وایسادن تا منم تنها نباشم. بر خلاف تصورم این چند روز بد نگذشت خیلی.... از لحاظ علمی که خیلی بهم خوش گذشت و اگه پسر بودم حتما...
-
7
شنبه 3 مرداد 1394 18:04
دیروز صبح بعد نماز رفتم دوش گرفتم... یکم بعدش دراز کشیدم تا اهالی خونه بیدارشن.... بعدشم یه صبحانه خوشمزه باهمدیگه خوردیم ...داداش کوچولو نیومد بروجرد چون فکر کرد شاید مامان خونه کاری داشته باشه هرچنددمامانم زنگ زد گفت برین... منم کم کم وسایلمو جمع کردم و حتی پتو و بالش هم برداشتم. .. قبل 12 بود راه افتادیم و یک ساعت...
-
6
پنجشنبه 1 مرداد 1394 19:06
سلام عشق مامان... امروز چخبره اون تو... چقدر فعالیت میکنی عزیزم... امروز دو روزه که رفتی توی 25 هفتگی... حس میکنم چقدر تند تند داره میگذره... هرروز داریم تزدیک تر میشیم به اومدنت... باباییت هی میگه " بیاد ببینیم چه شکلیه" هر بچه ای می بینیم خودمونو تصور مبکنیم که بچه بغلمونه... خدایاا شکرت که این نعمت و...
-
5
سهشنبه 30 تیر 1394 23:48
پسر عزیزم منو ببخش میدونم دیروز خیلی اذیتت کردم... بجای این که بهت عشق هدیه کنم اعصاب خوردیم باعث اذیت شدنت میشه.... واقعا دست خودم نبود..شرایط بدی بود بعد اون تماس تلفنی نتونستم خودمو کنترل کنم و به شدت حرص خوردم... خیلی حالم خراب شده بود..به زور خودمو خونه رسوندم ... و تمام حرصمو سر باباجونت خالی کردم...من چقدر بدم...
-
4
دوشنبه 29 تیر 1394 00:16
به نام خدای مهربانیها سلام دوستای گلم و سلااام پسر عزیزم. از کجا برات بگم... چهارشنبه ساعت 3 نوبت دکتر داشتم برای معاینات ماهیانه ات.. دکترم خیلی سرش شلوغه و باباهارو کلا تو مطب راه نمیده... بابایی خواس برسوندم ولی دیدیم پسر همسایه ماشینو پارک کرده جلو ماشین ما...دیرم شده بو د دیدم با تاکسی برم راحتترم..دیگه بابایی...
-
3
یکشنبه 21 تیر 1394 22:46
به نام هستی بخش سلام دوستان طاعات قبول یک ماه میگذره از روزی که منو متوجه خودت کردی...23 ام بود..5عصر روز قبل امتحان شیمی..صبحشم سرکار بودم و عصر تازه میخواستم بخونم که حس کردم تو دلم یه خبراییه... وقتی به باباجونت گفتم یه لبخند گنده رو لباش نشست.. ... چقدر حس خوبی بود..یادش بخیر هرچند اون لذت وصف ناشدنی خیلی طول...
-
2
جمعه 19 تیر 1394 11:06
بنام خدای زیباییها چند هفته ای میشه خواهر همسر جان بیمار شده متاسفانه...خدا سلامتی بده به همه که این روزهای سخت و نخواد تحمل کنه... خواهرش یک سال از من کوچیکتره...3 هفته پیش با مشکل اسهال خونی رفته بود بیمارستان همسرجان..پزشک متخصص داخلی تشخیص عفونت باکتریایی داده بود و تجویز یه آنتی بیوتیک و گفتن این جمله که خونریزی...
-
1
پنجشنبه 18 تیر 1394 23:56
امشب شب 23 ام ماه رمضانه....شب قدر ازتون خواهش میکنم منو از دعاهای خیرتون دریغ نکنید... شبکه 3 داره کربلا رو نشون میده...خوش بحال زائرهای امام حسین داره تقریبا یک ماه میگذره از اولین روزی که پسرکوچولوم توی دلم شروع کرد به تکون خوردن...الانم داره میزنه به دلم و میگه مامانی من پیشتم و تنها نیستی...آخه همسرجان شیفته...
-
شروع دوباره
پنجشنبه 18 تیر 1394 23:47
سلام دوستان گلم ماهم اسباب کشی کردیم اومدیم اینجا....باورم نمیشه بلاگفا دوسال از خاطراتمو از بین برده باشه منم تنبیه اش کردم این اولین پستم بود...مینویسم باز