5

پسر عزیزم منو ببخش میدونم دیروز خیلی اذیتت کردم... بجای این که بهت عشق هدیه کنم اعصاب خوردیم باعث اذیت شدنت میشه.... واقعا دست خودم نبود..شرایط بدی بود بعد اون تماس تلفنی نتونستم خودمو کنترل کنم و به شدت حرص خوردم... خیلی حالم خراب شده بود..به زور خودمو خونه رسوندم ... و تمام حرصمو سر باباجونت خالی کردم...من چقدر بدم که مسائل و باهم قاطی میکنم... دعا کن عزیزدلم خودت که می بینی شرایط زندگی چقدر فشار میاره بهم...  امیدوارم منو ببخشی  که مامان خوبی برات نیستم  ....عاااااشقتم

4

به نام خدای مهربانیها

سلام دوستای گلم

و سلااام پسر عزیزم.

از کجا برات بگم... چهارشنبه ساعت 3 نوبت دکتر داشتم برای معاینات ماهیانه ات.. دکترم خیلی سرش شلوغه و باباهارو کلا تو مطب راه نمیده... بابایی خواس برسوندم  ولی دیدیم پسر همسایه ماشینو پارک کرده جلو ماشین ما...دیرم شده بو د دیدم با تاکسی برم راحتترم..دیگه بابایی برگشت خونه و من رفتم...منتظر بودم که برم داخل و داشتم شکم همه خانوما  رو نگاه میکردم ... همه شکمشون از من بزرگتر بود...تو همین فکرا بودم که بابایی زنگ زد و پرسید که رفتم داخل یا نه! گفتم نه هنوز....

ساعت 4 و خورده بود که خانوم منشی صدام زد برم داخل... دفعه قبلم ازم ویزیت نگرفته بودن..این دفعه هم کلی گفتن و خواستن پولمو پس بدن ولی من نگرفتم.. .. و با اصرار زیاد گفتم دفعه قبلم خجالتم دادین...وزنمو گرفت که فقط یه کیلو بیشتر شده بودم...بعدش رفتم داخل.. دکتر مهربونم با اون چهره  معصومش بهم آرامش داد..گفت رو تخت دراز بکشم..بعدش اومد و صدای قلبتو گوش کرد...اخ که صدای قلبت چقدر شیرینه ...فشارمم گرفت و پرسید مشکلی دارم یا نه... خودم یادم افتاد ازش بپرسم که ایا شکمم کوجیکه یا نه! اخه همه بهم میگن کوجیکه...ولی گفت نه کاملا اندازه اس..خیالم راحت شد...داروهامو برام نوشت و دیگه کارم تموم شده بود...راستی برا این ماهم سونو  نوشت برام..که از سلامتیت مطمئن بشیم عزیزم.

بعد اینکه از مطب اومدم بیرون..خانوم منشی بهم کارت تخفیف همکارا رو داد...که دیدم سرویس چوبه و به دردم نمیخوره .اخه سرویس چوبتو خریدیم...

برای جایزه خوب بودن حالت هم موقع برگشتن رفتم مغازه و برات 5 تبکه لباس خریدم.... اوردم و باباییت کلی ذوق کرد و بازم کل صورتش شد لبخند....اینجور وقتها حس میکنم بیشتر عاشقش میشم... اخه خیلی لبخنداش برا تو شیرینه  ...

غروب هم یهویی تصمیم گرفتبم بریم ظرفشویی بخریم دیگه خسته شدیم از ظرف شستن .... رفتیم و قیمت کردیم و انتخاب کردیم... مارک بوش خریدیم...پنج شنبه هم من صبح رفتم سرکار...و عصری بابایی رفت پول ظرف شویی و پرداخت کرد ولی چون تو انبارشون موجودی نداشتن قرارشد جمعه برامون بفرستنش. ..جمعه هم عصری  رفتیم شهرستان خونه  پدر شوهر. ... 

خیلی خوش گذشت...تا شنبه ظهر اونجا بودیم..ظهرم بابایی منو رسوند خونه مامانم و خودش رفت شیفت... 

خودش هم یکشنبه صبح اومد پیشمون تا غروب که اومدیم خونه...

همه بودیم...با داایی جونات کلی خندیدیم  فارغ از مشکلات و غم هامون... تقریبا از هربهانه ای استفاده کردبم برا قهقهه... به تو هم کلی حرف میزدن و باز میخندیدیم...

تو خونه پدرشوهر شنیدن خبر بارداری دختر دایی همسرجان بسیار خوشحالم کرد..اخه چندسالی بود که در انتظار بچه بود...واقعا از ته دلم خوشحال شدم...خداااایا شکرت


این وسط غم ها هم اذیتمون میکرد... عمه ام اینا اومدن خونمون یه سر...و دختر عمه ام که جواب آزمایششو برام اورده بود ببینم...با دیدن جوابش تنم لرزید ولی تمام تلاشمو کردم چیزی بروز ندم...جوابش وحشتناک بود. . .همه چیز نشونه وجود سرطان خون بود...دکتر هم ازمایش تکمیلی دقیقا با شک به این موضوع نوشته بودبراش...

امیدوارم  اینطور نباشه و خدا رحم کنه بهمون...ااااای خدای مهربون..خودت کمک کن.

خواهر همسر جان...هم اطلاعات دقیقی در مورد بیماریش نداره.. و فکر میکنه با مصرف یه دوره دارو مشکلش حل میشه ...منم یه مقدار توضیح دادم ولی ترجیه دادم بیشتر نگم تا زمان یه چیزایی و حل کنه.... خدایااا نگرانشم چون برا بارداری هم میخواس اقدام کنه و با این شرایط یکم سخت میشه... 

ولی خدارو شکر بابت همسر مهربونش که هواشو داره همه جوره.. واقعا خدارو شکر. ..

خدایااا سلامتی تو ازمون دریغ نکن...هیچی سلامتی نمیشه

خدایا مواظب جوجه منم باش..به تو سپرده مش


3

به نام هستی بخش

سلام دوستان

طاعات قبول

یک ماه میگذره از روزی که منو متوجه خودت کردی...23 ام بود..5عصر روز قبل امتحان  شیمی..صبحشم سرکار بودم و عصر تازه  میخواستم بخونم که حس کردم  تو دلم یه خبراییه... وقتی  به باباجونت گفتم یه لبخند گنده رو لباش نشست.. ... چقدر حس خوبی بود..یادش بخیر هرچند اون لذت وصف ناشدنی خیلی طول نکشید و با تلفن دایی جونت خراب شد همه چی...آخه داییت انگشتای دستشو سر حواس پرتیش و اعصاب خوردی با دستگاه بریده بود و وقتی خبرو بهم داد کلی بهم ریختم و بجز گریه کاری از دستم برنمی اومد...پسر عزیزم براش دعا کن که الان خیلی محتاجه...تو شرایط خوبی نیست و این مسئله خیلی اذیتش میکنه...دعا کن آرامش و بدست بیاره و کمتر غصه بخوره...

اون شب با تکونای تو یه حس درونی بهم دلداری میداد....چقدر خوبه که تو رو دارم...تو تمام  این 5ماه و خورده که خودت شاهد غصه هام بودی یه دلگرمی بزرگ برام بودی عزیز مامان...

دیشبم که اینقدر قوی شده بودی که ضرباتت از رو شکمم معلوم بود  و بابایی دیدت چه جوری میزنی...فدای دست و پات بشم مامان.

امروز عصرم با بابایی رفتیم نزدیک دانشگاه دنبال خونه بگردیم که وقتی میای نزدیکت باشم عزیزم. ولی خونه هایی که اجاره میدن خیلی شرایط خوبی ندارن و کثیف اینا بودن..خلاصه خیلی مردد شدیم...کاش خونه خودمون نزدیک بود چقدر خوب میشد..حالا صبحم قرار داریم یه خونه رو بریم ببینیم...خونه های خیلی بزرگی ان ولی تمییز نبودن و آشپزخونه هاشون خیلی بد بود..حالا باز بیشتر فکر میکنیم...


**** چند وقتیه فکر میکنم انگار کشورمون دچار قحطیه چند ساله ای بوده یا ما اهل کشور سومالی هستیم و اشتباهی مبگن ایرانی....چرا؟!!! بس که نسخه ها پر از مکمل و ویتامین های مختلفه .. انگار مردم سالهاس گوشت و میوه و سبزی نخوردن...وای وضعیت تاسف برانگیزیه .. جدای از نسخه ها هم مردم بجای خوردن غذای سالم پولشونو خرج مکمل و ویتامین ها میکنن....من که هرروز کلی حرص میخورم سر این موضوع و بخاطر این همه بی سوادی و فریب خوردن مردم تاسف میخورم...اخه چطور ممکنه یک درصد فکر نکنیم که این سلطه دنیای تجاریه که برای سودشون از این مسئله دارن سواستفاده میکنن. 

دلم خیلی پره از این موضوع...

آرزومند سلامتی شما...


2

بنام خدای زیباییها

چند هفته ای میشه خواهر همسر جان بیمار شده متاسفانه...خدا سلامتی بده به همه که این روزهای سخت و نخواد تحمل کنه... خواهرش یک سال از من کوچیکتره...3 هفته پیش با مشکل اسهال خونی رفته بود بیمارستان همسرجان..پزشک متخصص داخلی تشخیص عفونت باکتریایی داده بود و تجویز یه آنتی بیوتیک و گفتن این جمله که خونریزی خانومها رو نباید جدی گرفت فرستاده بودش خونه..تا دو هفته دارو مصرف کنه..من از همون لحظه که شنیدم گفتم باید بیاد پیش فوق گوارش...اون سرخود چه جوری تشخیص داده فقط یه عفونته...ولی همسرجان گفتن که ایشونم متخصصه بهتره داروهارو مصرف کنه و اگه بهتر نشد بهش میگیم بره پیش گوارش...

تا اینکه بعد یک هفته و خورده من بهش زنگ زدم ببینم علایمش بهتر شده یا نه...که گفت نه بدتر هم شدم..دیگه ما خیلی ترسیدیم...من خودم هزار جور فکر اومد به سرم و همش همسرجان و سرزنش میکردم که چرا گفتی دوهفته صبر کنه و دارو هارو بخوره..خودم رفتم براش از فوق گوارش نوبت گرفتم اورژانسی و اومدن دکتر..دکتر بعد معاینه گفته بوده که جرا اینقدر دیر مراجعه کردی و نوبت کولونوسکوپی داده بوده...دبگه با شنیدن اینا همسرجان خیلی خیلی نگران شد و مدام تو فکر بود... روز کولونوسکوپی من سرکار بودم و همسرم باهاشون رفته بود... که دکتر تشخیص اولیه زخم و IBDو داده بود و نمونه برای پاتولوژی فرستاده بود آزمایشگاه...و دارو تجویز کرده بود. 

تا دیشب که خواهرهمسرجان تماس گرفت که باز علایمش برگشته و قرصی که میخوره کامل دفع میشه... اووه...چقدر بیچاره اذیت شد..شب هم که همسرجان شیفت بود من بهش گفتم چه کارهایی بکنه..به دارویی براش اضافه کردم و دارویی که میخورده رو شرکتش رو عوض کردم که ببینیم جواب میده یا نه... همسر جان هم شب داروهارو گرفته بود و براش برده بود..این دکتره هم باز دونوع انتی بیوتبک داده که طبق مطالعات تکس من اصلا پاسخدهی مناسبی تو این مورد ندارن...

خلاصه منتظریم ببینیم علایمش یکم بهتر میشه یا نه... 

خدایا عافیت بده به همه بیماران...بیماریه سخت و مزمنیه که تا آخرعمر درگیر میکنه..امیدوارم تتیجه پاتولوژی چیز بدی نباشه ان شاءالله. 


چند روزیه درگیر لباس خریدن بودم...چقدر کم پیدا میشه لباس برا دوران بارداری ...البته لباس مناسب منظورمه... بالاخره تونستم یه مانتو جلو بسته بارداری پیدا کنم...فعلا هم یه بلوز خونگی گرفتم و یه روسری...تا باز برم بیرون و ببینم چیزی پیدا میکنم...

راستی همسرجان ما که در جریانید به زور راضی شد برا بچه دارشدن اقدام کنیم...الان میگه اگه خونمون و بزرگتر میکردیم سریع برا دومی هم اقدام میکردیم...ههههه...خداروشکر بچه شو دوست داره 

تو این چند وقته درگیری های ذهنیم برای خانواده خودم صدبرابر شده..درگیری هایی که در موردش با هیچکس صحبت نکردم...خیلی نگرانم...دوست داشتم تو دوران بارداریم در نهایت آرامش باشم تا بچه آرومی داشته باشم ولی نمیشه...

خدایا من به بزرگی تو اعتماد دارم و میدونم خیلی راحت میتونی مشکلات بزرگ و حل کنی.... تمام امیدم تویی...توووووو


بیشتر از 40 روزه بهشون سر نزدم و به مادر همسر جان...دوست ندارم از آرامشی که تو خونم دارم دست بکشم و برم جایی که بچه ام با اذیت شدن من اذیت بشه..دیدن ناراحتی های خانواده ..ازهمین راه دور هم کلی داغونم کرده...نمیدونم چکارکنم...دلم به شدت برای مادرم و نگاهش و برادرای مهربونم تنگ شده... دلم میخواد این دفعه که میبینمشون برق امید و خوشحالی تو چشماشون باشه نه غم بی پایان....الهی 

برای آرامشون دعا کنید

 

1

امشب شب 23 ام ماه رمضانه....شب قدر

ازتون خواهش میکنم منو از دعاهای خیرتون دریغ نکنید...


شبکه 3 داره کربلا رو نشون میده...خوش بحال زائرهای امام حسین


داره تقریبا یک ماه میگذره از اولین روزی که پسرکوچولوم توی دلم شروع کرد به تکون خوردن...الانم داره میزنه به دلم و میگه مامانی من پیشتم و تنها نیستی...آخه همسرجان شیفته امشب...

از بعد عید روزهای فوق العاده سنگینی گذروندم...همش تو بدو بدو بودم...خداروشکر که در تکاپو بودم...خداروشکر تن سالم بهمون داده که تلاش کنیم...

چند روزه که دانشگاه تموم شده ولی از اوایل مرداد ان شالله قراره بریم کارخانه داروسازی...برای کارآموزی...منو پسرم میریم و همسرجان باید خونه بمونه...آخه شهر دیگه ایه...


از امروز میخوام تند به تند بنویسم ان شالله