برای پسرم19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

18

یه سلام به عمق شادی وجودم به تمام دوستای گلللم


امیدوارم حالتون خوب خوب باشه...

نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم..نمیدونم احساس درونی مو چه جوری وصف کنم...اگه خدا بخواد 11 روز دیگه پسرمو بغل میگیرم... انتخاب سزارین برای خودمم غیرمنتظره بود چون از اول بارداریم اصلا  بهش فکرنکرده بودم...اما هفته پیش  به این نتیجه رسیدم که بهش فکرکنم ....و دیگه تصمیم نهایی مو گرفتم(اینو کاملا قبول دارم که کسی که بتونه مطمینا طبیعی بهتره)...احتمال زیاد 7 ام آبان باشه...ولی باز یه سونوی دیگه دارم که میرم و بعدش ویزیت آخر دکترم و تعیین نهایی روز عمل. این قضیه هم باز یه تجربه به تجربه های زندگیم اضافه کرد... نظر اطرافیان در مورد این  موضوع باعث شد باز بیشتر به شخصیت اطرافیان پی ببرم...  تغییر نظر کلی بعضی ها که خیلی جالب بود و واقعا هر کاری کردم بگم تو که قبلا چیز دیگه ای میگفتی باز چیزی نگفتم.... دلم بی خیال همه این چیزاس...


شکمم گنده شده ولی هنوز بچه پایین نیومده بخاطر همین چندروزه بخاطر بالا بودنش اذیت میشم.. .. مدل حرکاتشم عوض شده و کل هیکلش  و باهم جابجا میکنه ..تند تند خودشو گلوله میکنه یه جا ...بعد دوباره جابجا میشه و یه جای دیگه این کار و تکرار میکنه...
زیاد خوابشو می بینم و دیگه این روزای آخر و به سختی تحمل میکنم که تموم بشه ...فارغ از همه چیز حس خوشبخت ترین آدم دنیا رو دارم ...به همسرجان میگم دیگه چند روز فرصت داری خوب بخواب... میگه اتفاقا زندگیمون شیرین ترم میشه اینجوری نگو...منم از این جوابش خوشحال میشم و دعا میکنم در مقابل سختی های بچه داری کم نیاریم و کم حوصله نشیم...
تصمیمون این بود که یکی دوهفته ای خونه خودمون باشیم بعدش بریم خونه مامانم..ولی مامانم ازم خواسته از همون اول بریم اونجا..خودش اینجوری راحتتره بخاطر شرایط خونه اش...منم از خدا خواسته ام...همسرمم که اونجاس کارش...راحتیم...

خیلی دعا کنید برامون....پسرم آروم باشه و مامانشو درک کنه.... نمی خوام انرژی منفی های دوستهام تحقق پیدا کنه.... تا الان که از بچه آوردن راضی ام و امیدوارم بعد این  هم همینجور باشه...توکل بر خدا





17


سلام دوستای گلم..خوبین؟ خوشین؟ روزای پاییزی تون چطور میگذره؟

مهر 94 هم از راه رسید و هوای خنک پاییزی ...و ماه آخر انتظار منو همسرجان برا اومدن گل پسرمون.... ترم 9 رو شروع کردم... دوهفته ای هست کلاس رفتیم.. هفته اول خیلی خوب درسارو گوش کردم سر کلاس ولی هفته دوم نه  ... خب من تا شهریور وزن آنچنانی اضافه نکرده بودم و فقط شهریور که کامل خونه بود 4 کیلو اضافه کردم... الانم که باز دانشگاه شروع شده فکرنکنم آنچنان وزنم بالا بره چون خیلی خسته میشم... مثل یه روح سرگردان بنظر میام...بس که قیافه ام نشون میده خسته ام و بی حال...واقعا زشت میشم.... دیروز رفته بودم سونوگرافی.. هفته 35 هستم ولی یه خانمی که پیشم بود ازم پرسید جنسیت بچه شما مشخص شده...؟ گفتم وای بچه من یه ماه دیگه میاد...میگفت معلوم نیستی اصلا... البته بنظر خودم الان بهتر شدم یکم شکمم دراومده...شایدم چادر نمیذاره کسی متوجه بشه.... پهلوهام ولی حسابی پهن شده.. پنج شنبه مامانم اینا اومدن شام خونمون... و همگی باهم رفتیم بازار  و من سرویس چینی خریدم...کلی اونجا طول کشید که انتخاب کنم اخه یکی دیگه دوست داشتم ولی فروشنده بیشتر رو این تاکید داشت   میگفت پرفروشه..اخرشم مامانم و بابام و همسرم اینو انتخاب کردن و منم قبول کردم نظرشونو...آوردیم خونه و مامانم از کارتن ها دراورد و چید تو کابینت..حالا که نگاشون میکنم خیلی دوسشون دارم... 4 دست گرفتم... بازم کلی چیز لازم دارم برا آشپزخونه.. امیدوارم بتونم بخرمشون....

دیگه طاقت انتظار ندارم...هرلحظه کنار خودم تصورش میکنم که خوابیده و دارم نگاهش میکنم... 

دلم میخواد زود بغلش بگیرم...یه حسایی خیلی نابه اصلا جنسش فرق داره... و خیلی نمیشه برا کسی توصیفش کرد ... الهی نی نی های همه سلامت بدنیا بیان ....پسرمنم همچنین...

این روزا منتظر شنیدن خبر بارداری یکی از اقوام هم هستم..خدایا به حق امروز سریع تر این خبر و بشنوم




پی نوشت: کشته شده های منا این روزا حسابی ناراحتمون کردن و گاه و بی گاه اشکهامونو جاری کردن... اونا که رفتن و راحت شدن..خدا به بازمانده هاشون صبر بده...هرچند خیلی خیلی سخته درک کردن شرایطشون... خدا آل سعود و هم لعنت کنه و گور به گور بشن ان شالله