22


سلااااام

حالتون خوبه؟اومدم یه خبر بدم برم...7  ام سزارین کردم..خداروشکر حال هردومون خوبه..از همون بیمارستان رفتیم خونه مامانم. امروزبا مامانم  اومدیم خونمون شناسنامه بگیریم برا پارسا کوچولوم... منم برم دکتر بخیه هامو بکشم. بازبرگردیم خونه مامانم.  اونجا اینترنتم ضعیفه سایت باز نمیشه برام که بهتون سر بزنم. پارسا الان  11 روزه شه. میام حالا خاطرات روز زایمان رو کامل مینویسم.  خداروشکر همه چیز خوبه و منو همسر جان غرق  شادی وجود پارسا جونم هستیم...فعلا خدانگهدارتون


 



21



وقتی برادرم انگشتاشو بریده بود کل شب گریه مبکردمو نمی تونستم خودم تسلی بدم..همش تصور میکردم چقدر دردش گرفته اون لحظه!!

وقتی برادرم اون روز گفت دندوناش درد میکنه... چند روزه تو فکرشم و از ذهنم خارج نمیشه... دردش انگار درد خودمه!!

وقتی برادرم غمگینه و یه گوشه کز میکنه دلم میخواد زار زار گریه کنم براش....

 یا حضرت زینب چه جوری شاهد بریده شدن سر عزیزترین هات بودی........








20

سلاممممممم.

.این ماه بخاطر صبح کار بودن همسرجان که ساعت 6 صبح میرفت کلا خودم رفتم دانشگاه... ترم های پیش بیشتر وقتها با همسرجان میرفتم... الانم با این وضعم یکم سخت بود..خلاصه شنبه مثل همیشه رسیدم کلاس... بیوتکنولوژی داشتیم..وسط کلاس که استاد درس میداد چقدر حیفم می اومد که ممکنه کلی از کلاساشو ازدست بدم ونتونم برم کلاس...میدونم که این روزا دیگه برنمیگردن... مخصوصا درسایی که دوست دارم و بحثهای استاد د مورد مسائل خیلی برام شیرینه...


دوست صمیمیم که دومین نفریه تو رندگیم که از خیلی لحاظ مثل هم فکر میکنبم.... بعد از یکی دو ماه بررسی یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد و عروس خانوم شد..این  استاد هم  خیلی براش مهمه که تو کلاس بچه ها حواسشون جمع باشه و گوش کنن و تو بحث ها شرکت کنن و موضوع آزاد ارایه بدن...چند باری به این دوستم به شوخی میگفت شما متهمید چون حواستون نیست...بچه ها هم بهش گفتن استاد به این گیرنده این فکرش مشغوله... استادم فهمید دلیلو.. دیگه بعد عقد دوستم بهش گفت شیرینی بیار..یک شنیه باز همین کلاسو داشتیم...گفت باشه فردا میارم ..ولی یادش نبود محرمه...بعدش یادش افتاد و قرار شد بعد محرم بیاره...استاد هم تو آنتراکت تبریک گفت کلی بهش و با بچها ی دیگه شوخی کرد....

من یه بار بهش گفتم استاد خیلی تند صحبت میکنی...دیگه هرسری بهم میگه خانوم شما خیلی غر میزنی هم تند صحبت میکنه هم دیگه تا خود ساعت 10 ولمون نمی کنه ...خب باید برای کلاس بعدی یکم استراحت کنیم ماا

ساعت بعدیشم کنترل فیزیکی و شیمیایی داروها رو داشتیم....من که همه کلاسارو سعی میکنم گوش کنم از اول ترم موفق نشدم کلاسهای اینو گوش کنم...خانومه با صدای آروم و یه ریتم ثابت....از بچه ها هم پرسیدم اکثرا اینجوری ان...به زور نشستیم سرکلاسش تا تموم بشه

تو حدف و اضافه هم 4 واحد حدف کردم...دیگه عصر کلاس نداشتم و اومدم خونه....خونه هم که میرسم باید یکی دو ساعت دراز بکشم تا حالم بهتر شه بعد پاشم...


همسرجان هم که ساعت 4 اینا میرسه خونه معمولا....با اینکه این ماه خیلی کم دیدمش...برعکس قبل که خیلی خونه بود...ولی خیلی ازش راضی ام....حس رضایتی که تو وجودش ایجاد شده خوشحالم میکنه...الان میفهمم رضایت شغلی چقدر برای آدما مهمه....شبا خیلی زود خوابش میگیره و میگه میخواد بخوابه...وقتی میخواد بخوابه نگاهش میکنم میبینم با یه لبخندی رو لباش خوابش برده...این یعنی خداروشکر اوضاع خوبه..


یک شنبه هم کل صبح با یه استاد کلاس داشتیم...فرآورده های آرایشی و بهداشتی...تو انتراکتش منو دوستم رفتیم چای گرفتیم آوردیم سرکلاس بخوریم چون دیر شده بود....استاد پرسید چی میخورین؟ گفتم چای...گفت من یه بار چای بردم کلاس استادمون دعوام کرده و گفته مگه قهوه خانه اس اینجا...البته همینجوری داشت می گفت چون میدونه من باردارم و خیلی هوامو داره...تابستونم استاد کارخونه مون بود خیلی مراقبمون بود...


یک شنبه عصرم کلاس داشتم و مجبور بودم بمونم دانشکده ..که خیلییی سخت بود برام...دوستم قرار بود بره خونه نامزدش ناهار و بعدش بیاد..با یکی دیگه از دوستام رفتیم بوفه و یه آش رشته خریدم خوردم و با یه الویه خونگی و دوتا نون باگت... سلف دانشگاه دو ترمه نمیرم ....رستوران دانشگاه هم تو حیاطه و جونمون نگرفت تا اونجا بریم...بعد ناهار هم رفتیم نماز خونه دراز کشیدیم...این دوستم دوسال و نیم پیش زیر چشمهاشو پیش متخصص پوست جراحی کرده بود ولی جراحیش بد بوده و دوتا جای بخیه با سیاهی کنارش زیر چشماش مونده بود و همین قضیه کلی توی روحیه اش اثر گذاشته بود...بعد شکایت از پزشک و کلی رفت وامد...آخر هفته پیش رفت تهران و پیش یه درماتوسرجری دوباره جراحی کرد...داشتیم در مورد این مسایل باهم حرف میزدیم...امیدوارم این دفعه بهبودیش کامل باشه  ان شالله...


کلاس ساعت دو هم با استاد بیوتکنولوژی بود...منم که اونجا مونده بودم و بشدت سردرد داشتم...و قیافه ام هم حال نزارمو نشون میداد...تو آنتراکت دیدیم یکی از پسرا یه کتری بزرگ پر چای اورد سرکلاس...فکر کرده بودن دوست من شیرینی میاره و با این چایی میخوریم...که دوستم به استاد گفت هفته بعد میاره...باز خوب شد چای باعث شد یکم سردرد من بهتر بشه....بعد کلاسم همسرم زود رسیده بود اومد دنبالم...واقعا خودم نمی تونستم تا خونه برسم...


دوشنبه هم کل صبح درس دارو درمان داشتیم...مبحث هم دیابت بود و انسولین ها..دوست دارم این درسو

سه شنبه اخرین روزی بود که قبل تولد پسرم رفتم کلاس...با دوستام خداحافظی کردم وفقط 8 صبح کلاس داشتیم بعدش اومدیم خونه....شبش قرار بود همسرم بمونه شیفت..بخاطر همین از برادرم خواستم بیاد پیشم بمونه شب...اون روز بارون می اومد و منم کلی خوشحال بودم همش میرفتم پشت پنجره  و دعا میکردم بیشتر بباره ...داداش جونم اومد و اون شب کلی باهم حرف زدیم....دندونهاش درد میکرد و این مسیله ناراحت کرد و کلی غصه شو خوردم....

هم عصر هم صبح رفت خریدهای خونمو کرد و دم ظهر بود که رفت...همسرمم عصر اومد خونه...دیگه اخر هفنه هم همش تو اینترنت و گوشی غرقم و دارم لحظات و سپری میکنم تا این یک هفته هم بگذره...چهارشنبه شب پسرم غوغایی به پا کرده بود...دو سه ساعت تمام کلا در حال حرکت بود..من بجاش خسته شدم..کلی از شکمم فیلم گرفتم و قربون صدقه اش رفتم...حیف شد باباش خواب بود اون موقع

همون شبم طلاهامو دراوردم ...النگوهامو زودتر درنیاوردم الانم هرکاری کردیم نشد..مجبور شدیم بشکنیم...فدای سرش...

امروزم که تاسوعاست...همسرم چون عصر قرار بود بره شیفت بعد نماز صبح میخواستیم بخوابیم که من دیدم گوشی همسرم که سایلنته داره زنگ میخوره...دیدم دوستمه  و آدرس خونمونو میخواد...آخه من شبا گوشیمو خاموش میکنم...همسرمم صبح روشن کرده بود شانسی... با آقاشون بودن و برامون حلیم اوردن...خیلی هم چسبید چون واقعا دلم میخواس...

بعد خوردن حلیم دوباره یه سر خوابیدیم...بعدش ناهار گذاشتم و همسرمم کلی تعریف کارهاشو تو بیمارستان میکرد و منم گوش میکردم ...

همسرم زنگ زده مادرش ...داشتن باهم حرف میزدن و حال منو میپرسید و بهش میگفت بعد تولد بچه بیا دنبال من آخه من طاقت ندارم و کلی گریه میکنم برا راضیه... که همسرم گفت دیگه میخوایم سزارین کنیم...اونم گفت هرجور خودتون صلاح میدونین فقط یه دکتر و بیمارستان خوب ببرش...خدایا همه مادرای مهربونو برامون حفظ کن...خیلیییی دوسش دارم...

بعد شم مامان خودم زنگ زد و کلی حرف زدیم و گفت عاشورا میخواد نذری بده برا سلامتی ما و روضه هم نذر کرده....

ب عد ناهار هم همسرم رفت و من موندم و پسرم و حس دلتنگی

بعد رفتن همسرمم ...خواهر سومیش زنگ زد و حالمونو پرسید ..با اینکه 11 تا نوه دارن ولی کلی ذوق پسرمارم میکنن....میگه من دارم روزا  رو میشمارم هر روز که برسه روز بدنیا اومدنش....

گفتم خودمون که دیگه تو حال خودمون نیستیم....خدا صحیح و سالم بهمون بدتش...اااای خداااا

خدایااااا شکررررت