16


عزیزم....فرزندم...

من مادرت هستم...

هیچ کس من را مجبور به مادری نکرد..

.من با اختیار مادر شدم تا بفهمم معنی بی خوابی های شبانه را...

تا بیاموزم پنهان کردن درد را در پشت حجمی از سکوت...

تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد..

 من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین...

بهشت من زمین من زندگی من ...نفس های آرام کودکی توست....

من هیچ نمی خواهم..هیچ ...

هیچ روزی به من تعلق ندارد...

همه ساعت ها و ثانیه های من تویی...

و من دست کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است برتو و هیچ منتی بر تو نیست..

که من با اختیار با عشق تو را به دنیا آورده ام..





15


سلام خدمت همگی....همیشه این موقع ها یه حس خیلی خووبی داشتم بخاطر اومدن مهرماه ..همیشه مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن و درس و مشق و دوست داشتم....وقتی دوستام میگفتن اه دوباره مهراومد اصلا درکشون نمیکردم چون هیچ وقت همجین حسی نداشتم.... الانم باز اون حسو دارم مخصوصا همیشه برا هفته اول درسا که بفهمم چیا قراره بخونیم اون ترم....ولی امسال.....یه حس خیلی بهتر دارم...طوری که دلم میخواس شرایطم طوری بود که خونه بودم و درس نداشتم..امسال حس مادریم به حس علاقه به درسم غلبه کرده و پیروز شده... .. کاش این دوماه خیلی زود میگذشت...بی قرار اومدنشم...میدونم روزها و شبهای سختی خواهم داشت ولی خیلی دلم میخواد ببینم کنارم خوابیده..بچه ها دعام کنین...شکمم کوچیکه ...نگرانم همش... خدا نکنه مشکلی داشته باشه پسرکوچولوم... ای خداجون یه بچه سالم و صالح به همه منتظرا بده.....مجبورشدم  همه 19 واحد و برداشتم ...خدا بهم رحم کنه..توی این هفته ها میگن تحرک بچه کمتر میشه چون جاش کوجیکتر میشه ولی پسر من تکوناش بیشترم شده اینقدر شیرین حرکت میکنه ادم دلش میره...قربونش بشم من...بابا جونش بیشتر وقتش و تو اتاق آقا کوچولو میگذرونه...عصرا اونجا میخوابه...کتاباشو اونجا میخونه...تلفن هاشو اونجا میزنه.  ... خیلی منتظره قشنگ معلومه...امروز متوجه شدیم عمه همسرم فوت شدن...20 روز دیگه هم که عروسی خواهرش بود....فکرکنم عروسی عقب بیفته بعدشم که محرم و صفره.... یعنی پسرمن تو عروسی عمه اش خواهد بود شاید...چندتا چیز دیگه مونده بود که مامانم قراره چند روز دیگه بیاره ان شالله تا سیسمونی گل پسری تکمیل بشه...  مامان جونم چقدر نوه اول شو دوست داره... احساسشو قشنگ میفهمم ... خدایا شکرت.. داداش کوچولوم هم کلی با چوب اسباب بازی درست کرده برا پسرم...


خدایاااا شکرت .....به بزرگی خودت ازت برآورده شدن آرزوهای بزرگمو دارم







14


سلام دوستای گلم....خوبین..خوشین؟

منم خوبم شکر خدا..گل پسرمم خوبه...حسابی داره تکون تکون میخوره... اتاقشو چیدیم ولی باز یکم دیگه لباس اینا باید  بخرم.... فقط وسایل ضروری و خریدیم اصلا شلوغ نکردیم با وسایل اضافی! روزی که اتاقو چیدیم هزار بار با همسرجان رفتیم اونجا و نگاه کردیم  و اومدیم ..چقدررررحس خوبیه خداجونم

.... چند روزی هم مادرهمسرجان و خواهرش اومدن اینجا و بقیه جهزیه رو خریدن. انشالله مهرماه عروسیه!! منم با شکم گنده قراره برم عروسی.. جاریمم با سه تا بچه هاش اومده بود..البته بیشتر خونه برادرهمسرجان بودن... چون من که خرید نمی تونستم باهاشون برم.. خودشونم میگفتن تو الان شرایط مهمون داری نداری بخاطر این نیومدن... فقط یه شب موندن خونه ما....همون یه شبم آخرشب به شدت کمر درد داشتم هرچند همه کارا رو خودشون انجام دادن ...

.برادر همسرجان هم خونه مسکن مهرشو فروخت و یه واحد آپارتمان نزدیک محل کارش خرید جمعه اونجا بودیم و قربونی اینا کشته بودن.. .

.امروز هوای شهرمون بارونیه...گاهی بارون میزنه به شیشه و حس خوبیه...هرچند تنهام....میخواستم این ترم واحد کمترربردارم که راحت باشم 13 واحد هم برداشته بودم ولی باز نشد و آموزشمون گفت ممکنه بعدا بخاطر یه واحد ممکنه دفاعم عقب بیفته...باز تمام برنامه ریزی هام بهم ریخت...و مجبورم بردارم بقیه رو..فقط امیدم به اینه با استادا صحبت کنم تا غیبت هامو کمتر رد کنن ... خیلی ترم سختی هم هست نمیدونم چکار کنم اصلا کلاس رفتناش یه طرف امتحانای پایان ترمشم یه طرف...