13


سلام

پنج شنبه ظهر از سر کار رسیدم خونه...ناهار نداشتیم سریع استامبولی درست کردم...سالاد هم درست کردم...  بعد خوردن ناهار یکم دراز کشیده بودم که به همسرم گفتم بریم شهرستان...

خواهر بزرگ همسرجان از قم اومده بود با دخترش و نوه کوچولوش ....که ما عاشقشیم.... گفتم بریم که امیرعلی و ببینیم...چون میخواستن جمعه برگردن و زیاد نمی خواستن بمونن.

خواهرش اینا معمولا  هرچند ماه یکبار گوسفند میکشن  و چندماهی میخورنش. بخاطر همین به ما گفته بود یه چاقوی بزرگ اندازه ساطور براش بخریم...ماهم قبل رفتن یه سر رفتیم بازار اهنگرا و یه ساطور خریدیم براش. بعدشم راه افتادیم و یه ساعت بعد خونه مادر همسرجان بودیم. همه بودن... چون قبلش زنگ نزده بودیم اونجا متوجه شدیم مادر و پدر همسرم شب عروسی دعوتن...بقیه هم خونه برادردومی  همسرم شام دعوت بودن...دیگه ماهم مجبورشدیم شام بریم خونه برادرش. کلی با امیرعلی بازی کردیم و حرف زدیم...با خواهر همسرمم که تازه سیسمونی خریده یکم در مورد خرید سیسمونی صحبت کردیم و از تجربه هاشون استفاده کردم. شامم رفتیم خونه برادرش اینا و اونجا بودیم که بعددشام برادر اولی همسرمم که تهران زندگی میکنه اومده بود شهرستان و اومد پیشمون...همه جمع بودیم تقریبا...

شبم برا خواب برگشتیم  خونه مادرش. خوابمون می اومد ولی جاری سومیم  باهام یکی دو ساعتی حرف زد...در مورد دکتر رفتناش و این چیزا...از ما بزرگترن و یک ساله برا بچه اقدام کردن...امیدوارم هرچه زودتر خبر بارداری شو بهمون بده...


جمعه صبح همسرم گفت ناهار بریم خونه مادر من..منم بهشون خبر دادم..هرچند خونه مادرهمسرم خیلی شلوغ بود...برادر اولیش رفت از خونه مادرزنش خانومش و بچه هاشو اورد..بقیه هم همه بودن... کلی بچه جمع بود تو خونه.. خیلی خوش گذشت.. 

تا ظهر نشستیم بعدش رفتیم خونه مامانم. برادر اولیم فقط بود و مامان و عمه ام هم اومد بود. تاغروب اونجا بودیم عروبم اومدیم خونمون. 

ولی کل راه تو ماشین دلم پر بود و حرف نمیزدم طوری که همسرم هی میپرسید داری به چی فکر میکنی!  

هرکاری میکنم کمتر غصه بخورم نمیشه که نمیشه... چطور میتونم  غصه برادر عزیزی که رتبه تک رقمی کنکور دکترا رو اورد ولی قبول نشد و نخورم...خدایا تو که میدونی چقدر احتیاج داشت به این قبول شدن....لعنت به هرچی قانون مزخرفه...وزارت علوم واقعا قوانین مسخره ای داره. 30 درصد ازمون و 70 درصد مصاحبه...اینم معلومه که خیلی خیلی  سلیقه ای میشه....اون وقت برادر من با داشتن بالای ده تا مقاله چاپ شده نباید قبول بشه...ااای خدا... 

چقدر ناراحت بود..قبلش که زنگ زده بودم داریم میایم...گفت داری میای تسلیت  بگی بهم!! صورتش پر غم بود.... خیلی دردناکه برام خیلی  خیلی. نمی تونم بهش فکرنکنم.


امروزم شد یه روز تلخ مثل اکثر روزهای منو برادرهااام...شاید شیرین نمیدونم!! امروز برادر دومیم به 6 سال تلخی زندگیش پایان داد....مهر طلاق خورد تو سند ازدواجشون. کل زندگیش و داد تا تموم بشه این رنج. امیدوارم خدا به دل زخمیش یه نگاه بندازه...قضیه اش اینقدررررر مفصله که حوصله توصیح دادنش و به هیچ کس ندارم... ما فقط سپردیم به خدای بزرگمون. تو شرایط روحی خیلی بدیه...نمیدونم چکار کنم بجز گریه...  

دلم بخدا پوکید...خسته شدم  از این همه دل نگرانی  ...

برام دعا کنید



12


امروز  روز عجیبی بود...سرشار از غم

ازعصر که از دکتر برگشتم و همسرمم خواب بود  بغضمو تو دلم ریختم و تو دلم هی غصه خوردم...غصه غصه غصه

ساعت حوالی ده... با یه سلام علیک ساده با دوستم ماجرای بیماری همسرشو متوجه شدم که دیگه کاملا داغون شدم.  باور بعضی چیزا یهویی خیلی سخته...مثل این خبرای یهویی که بهت داده میشه   و میری تو شوک.  خیلی خیلی ناراحت شدم. اشکام جاری شد و واقعا موندم چی بگم. خدایا...

اصلا نمی تونم وضعبت دوستم و توصیف کنم....خیلی تو رنجه...

کسی که واقعا ننشسته فقط غصه بخوره بعد کلی درد و غم که به سرش اومده تو زندگی و در سن بالای 30 سالگی داره درس میخونه برا آینده زندگی شون...خدایا خودت شفای همسرشو باه...بیماری سختیه...قلبم به درد اومده از وضعیتش... از شانسش...خودت ببین. اللهم اشف کل مریض

11

شده تا حالا با تمام وجودتون ...با تک تک سلولهای بدنتون یه چیزی و از خدا بخواین....!!؟ 

من چند روزیه سرشارم از این حس...نمیدونم چکار کنم..یه جور بی قراری عجیب...یه جور حس التماس به خدا تمام وجودمو گرفته ... حاجت دارم.. ..  مثل اغلب وقتها برا خودم چیزی نمی خوام


خداجونم خودت نگام کن. ببین چه حالی دارم...چقدر از صبح حالم گرفته اس. همسرمم شیفته و تنهایی بدتر داره اذیتم مبکنه. 


هنوز اشکام جاری نشده...ولی بغض داره خفه ام میکنه ...نمیدونم چکار کنم

از پسرم خجالت میکشم...چقدر ناراحتی کشیدم این چندماه. فدات بشم جوجه من که پیشمی.... امروز 28 هفته ات تموم شد. دوهفته دیگه 7 ماهت تموم میشه.... چند روز پیش سونو رفته بودم...وزنت 1100 بود این یعنی وزنت فعلا خوبه. هرچند از این به بعد وزن گیریت شروع میشه.  امیدوارم مادر خوبی برات باشم. خودتم دعا کن غم های مامانی تموم بشه تا تمام عاطفه و انرژی مو براتو و بابایی بذارم. 




10

به نام حضرت دوست

سلام خدمت دوستای عزیز

چرا من همش فکر میکنم زمان کم دارم...دلم میخواد به جای 24 ساعت 48 ساعت بود یه روزم...بخدا کلی کار دارم انجام بدم یعنی دوست دارم انجام بدم ولی اصلا نمیرسم و این مشغله ذهنی من شده این روزااا..

کاش یه راه حل براش پیدا میکردم...

خواهر همسر جان ده روزی بستری بود..و در نهایت با کلی دارو راهی منزل شد تا ادامه درمان و تو خونه  طی کنه. 

ما هم این چند روز کلی درگیر مهمون داری از خانواده همسر جان بودیم...

وزنم تا آخر ماه ششم تغییر چندانی نکرده بود در حد دو کیلو کلا...ولی این ماه همش حس میکنم در حال چاق شدنم...مخصوصا شکمم...و این چاق شدن حس فوق العاده شیرینیه... تو آینه که از نیم رخ شکمم و نگاه میکنم کلی انرژی مثبت میاد سراغم... و حسرت میخورم که چرا دیر به فکر افتادم اخه... 

تکونای گل پسرم زیاد شده و مدام در حال ورجه وورجه اس..خدا رو شکر اکتیو ه...

بعد از کلی سال که میل بافتنی دستم نگرفته بودم..این روزا با کلی ذوق کاموا خریدم و در حال بافتنم.... دلم میخواد یه جیزی هم خودم بافته باشم.... با اولین کاموا خواستم شال و کلاه  ببافم که مامانم بدتر از من اجازه نداد به من نوبت برسه و کاموا رو گرفت نگه داشت گفت خودم میبافم..با جوراب... 

ولی امروز دوباره رفتم کاموا و میل جدید خریدم تا دور از چشم مامانم خودمم پیراهن ببافم.هرچند کامل بلد نیستم ولی یه کاریش میکنم ان شالله. 

شهر ما سم سیسمونی دارن ولی پدر ..... من رو که میشناسین تو این باع ها نیست...از اولش هم کاری برام نکرده که الان بخوام انتظار داشته باشم کاری برام انجام بده...  حالا قراره مامان جونم یه روز بیاد با هم بریم خرید... . 

چقدر دلم میخواد  زودتر اتاقش و بچینم...هرچند میدونم بعد چیدنش انتظار برا اومدنش سخت میشه.... 

همسرجان هم همین حسو داره و هی میگه بریم بخریم ... 

خب من از اول که تصمیم گرفتم بچه بیارم تو دانشجویی با این فکر اوردم که اصلا قرار نیست مرخصی بگیرم... اخه شرایط جوری نیست که بگیرم ...دلم نمی خواد عقب بیفتم...ولی الان همه دارن انرژی منفی میدن که نمیشه بری کلاس و باید مرخصی بگیری.  

از اول روی همسرجان خیلی حساب کردم.بخاطر اینکه کارش شیفتیه و میتونس روزایی که من کلاس دارم خونه باشه .امیدوارم شرایط خراب نشه بخاطر اینکه تو این چند ماه پیشنهاد هایی به همسر جان شده در جهت ارتقای شغلی که باعث میشه هرروز صبح کار بشه و هرروز مجبور بشه رفت و امد کنه به شهرستان محل کارش. و این چیزی نیست که دل خواه من باشه. 

توکل بر خدا ....

البته با گل پسری طی کردم که مامان و اذیت نکنه و پسر ارومی باشه... و مطمئنم پسر من اینقدر گل هست که حرف مادرشو گوش کنه...مطمئنا یک سال و نیمه پر از سختی و درس و پایان نامه خواهم داشت و تمام توکلم به خدای بزرگه که کمکم کنه. 




9

بنام هستی بخش

جمعه منو همسرم خونه بودیم...بعد صبحانه پیشنهاد دادم بریم شهرستان خونه پدرش..چون روز قبل خواهرش که تازه فارغ شده از قم اومده بود..دلم میخواس دخترشو ببینم چون خودم حالا حالا ها نمی تونستم برم خونشون. سریع اماده شدیم و راه افتادیم..سر راه هم برای مادرش اینا مرغ گرفتبم بردیم. اون روز تا بعددشام اونجا بودیم و نشد خونه مادرم سربزنم. برای ناهار کله پاچه باررگذاشته بود مادرهمسرجان...خیلی چسبید... غروب هم رفتیم یه سر خونه جاریم نشستیم.. دخترش ماشالا مثل قبلی ها خوشگل بود فقط پوستش تیره تر بود. چشمای آبی..  کادوش رو هم همونجا دادیم.

بعد شام که خواستیم بیایم خونه .. پدر و مادر جاریم و خود جاری سومی هم باهامون اومدن... البته با یکم طنز...چون همسرجان حاضر نبود جاری مو بیاره!! بخاطر سابقه فوق العاده بدش.

شنبه  عصر خواهر همسرم اومده بود دوباره دکتر..چون حالش دوباره خراب شده...پزشک تصمیم گرفت بستریش کنه همون شب. ولی بیمارستان تخت خالی پیدا نشد و شب اومدن خونه ما. صبح رفته بودن برا بستری شدن که تا عصر موفق شدن بالاخره بستری بشه.. 

وزنش که کم بود الانم کمتر شده... درد هم اجازه نمیداد دیگه راحت راه بره. 

عصر که بستری شده بود همسرم شیفت بود..منم عصر بعد کار علی رغم میل همسرم رفتم بیمارستان تا بهش سر بزنم. میگفت تلفنی باهاش صحبت کن بیمارستان نرو با این وضعیت.

دیروز و امروزم باز چند ساعتی رفتیم بیمارستان بهش سر زدیم...فعلا علایمی از بهبودی نداره...چون تشخیص قطعی نیست.


کسی مثل من وقتی سالها با درد و رنج بزرگ شده باشه قدر چیزای کوچیک  و میدونه. مثلا امروز که مادر همسرجان اومده بود ملاقات... با عشق بهم میگه من همش تو فکر توام...نیا بیمارستان برات خوب نیست یه وقت مریض میشی... این حرفا یه دل خوشیه...اینکه چقدر خوبه دوسم دارن...اینکه چقدر زندگیم میتونس تلخ باشه اگه باهم مشکلی داشتیم..مثل مامانم که از دست مادرشوهرش روز خوش نداشت...!! پس باید یاد بگیرم قدر همین چیزارم بدونم. 

قدر همسر مهربونمو که این روزا بفکرمه... همش اصرارر داره استراحت کنم.  اینکه همه چیز برام فراهم میکنه...اینکه فقط دوست دارم پسرمونو بگیره بغلش تا من  قربون صدقه شون برم... خدایا دلخوشی ها مو ازم نگیر.