28


سلااام

امتحانات به سختی میگذره و با نتایج کمی بد!

! اما...اما..

.من سرشار از حس زندگی ام.....

سرشار از حس دوست داشتن...

خدایاااااا شکرت.....




27


سلام دوستای گلم...گفتم که تزریق کرد و منو خوابوندن...اون گان مسخره رو بستن جلو صورتم و کلی دستگاه به دستام ...جلوی گان دوباره یه پارچه ضخیم تربستن که من اصلا جلومو نبینم..تکنسین بیهوشی هی دم گوشم تبلیغ پمپ درد و میکرد ..منم میگفتم نه نمی خوام...اینقدر گفت که گفتم افا من خودم داروسازم و متوجه هستم ولی نمی خوامش..گفت ترکیباتش چیه!!

...دکترم اومد و سلام  دادم بهش... از وقتی دراز کشیدم با آرامش فقط داشتم ذکر میگفتم.

..منم مثل همه استرس داشتم که نکنه بی حس نشده باشم..ولی قشنگ داشتم حس میکردم که از نوک انگشتام تا بالا درحال گزگز شدن و داغ شدن بود...اینکه شکممو بتادین میزدن حس کردم ولی بعدشو دیگه هیچی...5 دقیقه نگذشته بود که .... صدای گریه بلند شد... ای خدا باورم نمیشد اصلا باورم نمیشد..اینکه من باردار شدم..9 ماه گذشت و الان اینجا این ساعت پسر کوچولوی من پا گذاشت به دنیا... گریه هاش خیلی ضعیف بود ولی گریه میکرد...دو بار از دکترم پرسیدم که خانوم دکتر سالمه... دکترمم با صدای اروم محجوبش گفت بله سالمه.... خداروشکر میکردم و بغض و گریه و ذکر قاطی شده بود  باهم... اینقدر حس خوبی داشتم که نمی تونم وصفش کنم...حس میکردم کاش میشد الان پاشم بدو بدو برم تو یه دشت سرسبز زیر باد بدوام...نمیدونم چطور بگم حس پرواز داشتم اصلا...رهایی...مال زمین نبودم...از شوق تمیدونستم چکار کنم...تو رویاها و خیالاتم بودم که خانومه صدام کرد و گفت بچه ات و ببین...سرمو چرخوندم سمت راستم... وای خدا..این عشق منه...چهره شو خوب ندیدم ولی گونه شو بوسیدم هنوزم گرم گرم بود و  یکم کثیف....اونجا یکم حس کردم ارزوم براورده شده و شبیه داداشمه.. دیگه پسرمو سریع بردنو من دیگه طاقت خوابیدن رو تخت و نداشتم...یه ربع بیست دقیقه بخیه و کارای دیگه طول کشید...که گذاشتنم رو تخت و بردنم ریکاوری..دیگه تو ریکاوری داشتم از انتظار میمردم... اصلادقرار نداشتم..فکرکنم کل ثانیه های حضورمو اونجا شمردم... هرکی و می اوردن داشت ناله میکرد و سردش بود ولی من فقط داشتم فکر میکردم کی میبرنم پیش خانواده ام...زمان گذست و گدشت تا شد 3 و ربع...اومدن دنبالم و هلم دادن از ریکاوری که اومدیم بیرون خانومه هم پسرمو تو بغلش همراه تختم می اورد...از رو لباساش شناختمش که پسر منه...در راهرو بخش زایمانو که باز کردن همسرم بدو اومد سمتون... دیگه منتظر بودم که ببینمش...اشک اشک اشک امون نمیداد....حس قهرمان داشتم...انگار یه کار خیلی بزرگ انجام دادم و منو رو دستشون دارن میبرن... بقیه فکر میکردن درد دارم و گریه میکنم...تند تند میپرسیدن درد داری میگفتم نه!! ولی گریه میکردم باز







26


سلام دوستای گللللم..

.از فردا امتحانهای من شروع میشه تا سوم بهمن.... ان شالله سوم میام....از این روزامون بگم که بی نهایت شیرین میگذره...خوشبختیم کنار همسرم با اومدن پارسا هزار برابر شده ... واقعا لذت میبرم تو خونمون با جمع سه نفره مون...دعا میکنپ خدا از این خوشبختی نصیب همه بکنه و لذت شو بهشون بچشونه...به سختی تمام دارم درس میخونم...امتحانهایی که براشون کلاس نتونستم برم و الان خوندنشون واقعا سخت...نگهداری پارسا...مهمونهام... و کارهای خونه همه باهم.... برام دعا کنین





25

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

24... قسمت دوم خاطره زایمان


بالاخره پرونده ام پیدا شد و رفتم برا ویزیت دکتر بیهوشی...بازم کلی سوالای تکراری که داروی خاصی مصرف میکنم یا نه. و مشکل خاصی دارم یا نه..دکتر بسیار ادم محترمی بود وگفت  از سوزن نازکی برای تزریقت استفاده میکنم که درد نداشته باشه


...بعد ویزیت رفتم داخل بخش..اونجا باز پرستار یه سری سوال کلی پرسید و گفتن که لباسهای بیمارستان و از ساک دربیارم و بپوشم...و هی میگفتن زود باش که من فکر کردم لباسمو بپوشم باید برم اتاق عمل... تند تند با دستپاچگی لباسهامو پوشیدم...چه لباسهایی... هرچیزی بود بجز لباس... من موندم واقعا نمیشه یه چیز بهتری طراحی کنن...اونا چبه آخه!


یه دست شویی رفتم و راهنماییم کردن به اتاق با 9 تخت!! که همه منتظر عمل بودن...وای از گشنگی هم داشتم میمردم...تنها ارزویی که اون چند ساعت اونجا داشتم یه دل سیر غذا خوردن بود با سالاد و مخلفات

... خوابیدم رو تخت دیدم همه با گوشی مشعولن و من گوشیمو نیاوردم بالا....سریع به خانوم کمک بهیار گفتم و رفت گوشی و از همسرجان گرفت برام اورد...به همسرم زنگ زدم که خیلیییی گشنمه و گفتن دکتر ساعت 1 و 2 میاد چکار کنم! گفت بگو بهت سرم وصل کنن دیگه چاره ای نیست....گفتم به خانوم پرستار و اومد برام از رو دستم رگ گرفت و سرم وصل کرد..منم که گرسنگیم برطرف نمیشد خیلی حس بدی بود کلافه شده بودم

... با خانومایی که بستری بودن هم هی حرف میزدیم در مورد دکترهامون و جنسیت بچه هامونو و سزارین و اینا...این چند ساعت هم صحبتی با اونا خوش گذشت بهم.

..دوسه تاشون زایمان دومشون بود...تو اون اتاق هم 6 تا از بچه ها پسر بودن و 3 تا دختر... دوتاشون بشدت میترسیدن...طوری که کلافه شدم از دستشون...اینقدر آخ و اوخ میکردن حوصله ادمو میبردن

... یکی که تو راهرو موقع پدیرش هم دیده بودمش و اصلا شکمش بزرگ نبود تخت کنار من بود... شروع کرد به تعریف کردن که 8 ماه بعد ازدواجش ناخواسته باردار شده...موقع خداحافظی از شوهرش هم کلی گریه میکردن دوتایی! میگفت که مادرشوهرش اینا برا هزینه بیمارستان هیچی کمکشون نکردن. و ناراحت بود..راستش من اصلا این حرفها رو درک نمیکنم...من خودم اگه ببینم نمی تونم همچین بیمارستانی زایمان کنم خب نمیکنم چه کاریه...توقع فقط باعث اذیت شدن خود ادم میشه... مثل اون که داشت کلی حرص میخورد اونجا...سر همین توقع میگفت که مادرشوهرم بیمارستان هم نیومده....من خوشحال بودم که از همه این حرفها فارغ ام و هیچ انتظاری از هیچ کسی جز همسرم ندارم...اینجوری دوتایی خیلی هم راحتتر زندگی میکنیم..یکی از جاریهام و برادرشوهرم خیلی ادمهای پرتوقعی هستن بخاطر همین همیشه خودشون در حال حرص خوردن و اذیت شدن هستن

....بگذریم.... یکی از خانوما برامون میگفت که اولش شیر خوب نمیاد اصلا خودتونو ناراحت نکنید و حرص نخورید چون طبیعیه...خیلی اروم و موقر بود...یکی دیگه هم کلا در حال گریه بود چون از عمل میترسید... یکی دیگه میگفت دیشب نظرش عوض شده برا نوع زایمان و تصمیم گرفته سزارین کنه... میگفت دخترش اولین نوه هردوطرفه و کلی ذوق داشتن... منم اروم آروم بودم و فقط داشتم گوش میکردم به حرفهاشون... این وسط هم همسرم تند تند زنگ میزد و حرف میزدیم...دیگه ظهر شده بود با همون لباسها تیمم کردم با گردو غبار روی شوفاژ و نماز مو رو تخت خوندم... به همسرم گفتم شما برین خونه ناهار بخورین بیاین من که فعلا دکترم دیر میاد تا اون موقع میاین شما... گفت مامانا قبول نمیکنن بریم...دوباره زنگ زد گفت اگه دوربین قبول کردن برا اتاق عمل و فیلمبرداری گوشیتو بده حتما...دوربین نبرده بودیم...گفتم باشه...نیم ساعت بعد همسرم زنگ زد که میرن همون اطراف رستوران ناهار بخورن...گفتم باشه...بعدش گفت که رستوران بسته بوده رفتن خونه سریع ناهار بخورن بیان... همون موقع که اونا نبودن اومدن گفتن همراهتون باید  قبض  بگیرین برا فیلمبرداری...که شانس ما هم همسرم نبود بیمارستان...مشعول صحبت بودیم که پرستار اومد برا سوند گذاشتن و گفت که دکتر ربیعی اومده الان میرین اتاق عمل..دکتر هم زودتر از یک اومد و من نتونستم با همسرم خداحافظی کنم...سوند و که میخواستن بزنن باز اون دوتا خانوم که میترسیدن گریه کردن...برا من که هیچ درد نداشت اصلا نفهمیدمش...فقط حس بدی بود...اولین مریض و صدا کردن و رفت...منم چون اخرین نفر ویزیت دکتر بیهوشی شده بودم فکر کردم اخرین نفرم به اینایی که گریه میکردن گفتم میخواین من زودتر از شما برم..اونام میگفتن اره برو ...یه ربع بعد خود منو صدا زدن...نفر دوم بودم...خیلی ریلکس بودم نمیدونم چرا پاشدم خداحافظی کردم و رفتم...با اون لباسها و سوند راه رفتن چقدر بد و سخت بود... رفتم تو ریکاوری که دیدم پرستارا و کادر اتاق عمل همه آقا بودن...چقدر بد بود واقعا با اون لباسها..یکم تو ریکاوری نشستم بعد گفتن بیا داخل اتاق عمل...رفتم و نشستم رو تخت...دکتر بیهوشی اومد و بعد دوسه دقیقه گفت درد داشت گفتم چی؟ مگه تزریق کردین؟ گفت بله...خیلی خوب زده بود اصلا نفهمیدمش