23... خاطره زایمان...قسمت اول


تا عاشورا تاسوعا یعنی فقط چند روز قبل زایمانم دانشگاه رفتم.. یک شنبه بعد عاشورا رفتم سونوگرافی تا اخرین وضعیت پسرم مشخص بشه همه چیز خوب بود..و وزنش 3100 شده بود خیالم راحت شد که وزنش از 2500 بیشتره...شکمم کوچیک بود انتظار وزن خیلی بالایی نداشتم...دوشنبه نوبت دکتر داشتم ..خانوم دکتر مهربونم همه چیز و بررسی کرد و گفت مطمئنی طبیعی نمی خوای؟ گفتم بله..نامه بیمارستانمو نوشت و گفت صبحانه سبک بخور و پنج شنبه 8 صبح بیمارستان باش..ازش در مورد نوع بیهوشی پرسیدم که گفت من اصلا برا سزارین بی هوشی کامل نمیدم...پس دیگه انتخابی نداشتم که فکرمو مشغول کنه... همسرمم موقع برگشتش از سرکار بود و تقریبا باهم رسیدیم خونه... وقتی دیدمش پریدم بالا و گفتم بابایی فقط 60 و خورده ای ساعت مونده تا اومدن پسرمون...همسرمم کلی ذوق کرد و دیکه باورمون شد چند روز دیگه سه نفر شدیم.... اون چند روز و کلا در حال شمردن ساعت بودم...دیگه طاقت انتظار نداشتم... چهارشنبه از صبح کلی بارون میبارید....همسرم رفت سرکار ... ظهرش با دوستم در مورد دوستش که بچه شو از دست داده تو تلگرام حرفدزدیم...و من کلی گریه کردم... به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته داره اشکام میریزه ...خیلی تلخ بود.همسرم موقع برگشتن مامان من و مادرخودشو آورد خونمون....کلی باهم صحبت کردیم در مورد حس خوبمون برا فردا... خودم شام پخته بودم خوردیم میوه هم خوردیمو  ساک پسرمو ریختیم بیرون و دوباره جمع کردیم...منم یه دوش گرفتم و اومدم و خواستیم بخوابیم... برخلاف همه شبهای بارداری که موقع خوابم پسرمم تکون نمیخورد و انگار میخوابیداون شب کلا در حال تکون خوردن شدید بود...خیلی شدید..حتی یک دقیقه هم خوابم نبرد اون شب...دقیقا مثل شب کنکور....تند تند ساعت و نگاه میکردم...تا این که پنج و نیم صبح شد و بقیه بیدار شدن برا نماز...همکی نماز خوندیم...صبحانه خوردن ولی من اشتباه کردم و هیچی نخوردم چون  فکر میکردم   صبح عمل میشم. اون روزم باز بارون شدیدی می اومد جمع و جور کردیم و با شعف زیادی آماده رفتن شدیم مامانم منو از زیر قرآن رد کرد و رفتیم...اصلا ترس نداشتم فقط بیقرار دیدنش بودم...ساعت 8 نشده بود رسیدیم بیمارستان هوا بارونی بود و همسرجان خیلی آروم رانندگی میکرد..نشستیم ما و همسرم رفت دنبال پذیرش...اون روز کلی خانوم باردار می اومد و ما داشتیم همه رو نگاه میکردیم....مادرهمسرجان  میگفت اینا چقدر شکماشون بزرگه انگار دوقلو باردارن...فقط یکی بود که شکمش فوق العاده کوچیک بود...پذیرش خیلی طول کشید و من حوصله ام سر رفت حسابی پولو ریختیم به حساب و رفتیم ویزیت پزشک بعدش پرکردن فرم پرستاری بعد آزمایشگاه و خانومی کیف وسایل و بهم داد و پرسید طلا داری...چند روز پیش هم به خاطر حساسیت های همسرجان النگوهام که از دستم در نمی اومد و شکونده بودیم ولی خانومه گفت چسب  میزدیم برات...ولی همسرم میگفت نه بهتره کلا نباشه . دیگه بعدش از مادرم و مادرشوهرم خداحافظی کردم و رفتیم طبقه دوم... اونجا هم جلو بخش زایمان ارهمسرم خداحافظی کردم و رفتم داخل نشستم منتظر ویزیت پزشک بی هوشی... همه کسایی که اونحا بودن رفتن داخل ولی من موندم که بعد متوجه شدم پرونده ام گم شده... بعد کلی گشتن متوجه شدیم یه مریض همراه پرونده خودش برده... ...