-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهر 1395 18:19
یه بحران عجیب غریب و پشت سرگذاشتم...یکم نرمال تر شدم و روحیه ام بهتر شد....خداروشکرتابستونم بجز اون بحران خیلی خوب بود...خوش گذشت خداروشکر... تو خونه بودن کنار عزیزام بهترین چیزیه که میتونم داشته باشم... برای سالگردروزی که اولین بار همسر جان و دیدم وسالگرد روزی که حس کردم چقدر دوسش دارم براش کادو ادکلن گرفتم بسیار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریور 1395 14:33
این چندسال درگیریم با درس و مشق باعث شده یکم الکی از کنار روزهای خوب زندگیمون بگذرم...از این به بعد تصمیم دارم اگه خدا بخواد برا هر روز خوب یه خاطره بسازم...با یه کیک و گل و کادو برا پسرم و همسر... از این به بعد 25 شهریور...29 شهریور..31 ام شهریور...28 مهر..7 ابان...یک اسفند...13 اسفند...15 اسفند...14 فروردین...روز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1395 13:22
وقتی حس میکنی یکی که خیلی بهت نزدیک بود الان دیگه شاید به تو فکرنکنه چقدر بده! میدونم اینطور نیست و هنوزم بهم فکر میکنه ولی نمی تونم با این حس بدم کنار بیام....با این حس که دیگه نمی تونم هرچی دل تنگم میشه وهر وقت براش بنویسم و یه سند بزنم.... حس میکنم دیگه مال من نیس... وای خدا چقدر بده....پذیرش این موضوع چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 شهریور 1395 12:40
چرا اینجوری شدم... اصلا رو به راه نمیشم...حوصله ندارم... مثل بچه ها به خاطر مشکلات دیگه...بهانه های کوچیک کوچیک میگیرم و برا خودم گریه میکنم...وقتی توی روزت تبریک یه دوست قدیمی و دریافت میکنی یه لبخند گنده میاد رو لبات....همون دوستی که سالهاس ندیدیش...شاید ده سال... ولی صمیمی ترین دوستات که هرروز باهاشون در ارتباطی از...
-
42
دوشنبه 8 شهریور 1395 13:21
نمیدونم هنوزم کسی هست وبلاگ بخونه یا نه! امیدوارم یه نفر لااقل بخونه....خیلی نیاز به حرف زدن دارم اما کسی و پیدا نکردم...دلم خیلی گرفته...بد گرفته...عوامل خوشحالیم تو این روزها خیلی بیشتر بود ولی بازهم امروز خیلی دلم گرفته...مامانمو ناراحت کردم حسابی...خیلی باهاش بد صحبت کردم... موضوعاتی که در موردش باهاش بحثم شد...
-
41
پنجشنبه 6 خرداد 1395 11:43
-
40
چهارشنبه 5 خرداد 1395 12:47
سلام دو روز دیگه 7 ماهگی پسرم تموم میشه و من باورم نمیشه گذر زمان رو. خیلی زود دارن میگذرن این روزها...دوست داشتم 24 ساعت شبانه روزم بشه دوبرابر...دوست داشتم از لحظه لحظه این روزهام تمام لذت دنیارو ببرم.. .دو روز دیگه از آخرین کلاسهای این ترمم باقی مونده...و بعدش امتحانات....بعد عید بیشتر روزها همسرجان مواظب گل پسر...
-
39
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 00:10
یه چاردیواری کوچیک باشه .. من باشم و تو و حضور فرشته ای کوچیک و درهای بسته و قطع ارتباط با کل دنیاااا بدون خبرهای بد تلخ و ازاردهنده
-
38
دوشنبه 30 فروردین 1395 00:30
نمیدونم از کی اینقدر بی اراده و سست شدم...هرچی هست خیلی وقته از خودم خسته شدم که دختر گنده حالا که مامان هم شدم هنوز نمی تونم خودمو کنترل کنم و بابرنامه برم جلو.... چند وقتیه یعنی خیلی وقته که به شدت به موبایل و دنیای مجازی معتاد شدم. .. با این وضع کلاس رفتن و رسیدگی به پارسا بازم وسط کلاسی ..تو تاکسی ..موقع شیردادن...
-
37
پنجشنبه 26 فروردین 1395 16:01
اخر هفته ها بال و پر باز میکنم....حس خیلی خوبی دارم... اینکه 48 ساعت کامل خونه هستم...بدو بدو های طول هفته رو ندارم خیلی خوبه... پسرم کم کم داره 6 ماهش تموم میشه. عشق مامان و باباشه. عید بردیمش مشهد زیارت. یه سر گرگانم رفتیم...و قم...کلی تو سفر بهش خوش گذشت. چون تو ماشین کلا خوابید...اهل گشتن هم هست حسابی...با خیابون...
-
36
چهارشنبه 25 فروردین 1395 22:29
"خوشبختی " یعنی نصفه شب بشینین بالا سر میوه زندگیتون ..هی نگاش کنین و دلتون ضعف بره براش...هی قربون صدقه اش برین ...و درباره روزهای اینده زندگی قشنگ تون تا ساعتها حرف بزنین....خداروشکررر
-
35
یکشنبه 22 فروردین 1395 02:04
سلام دوست های عزیزم....امیدوارم سال نو با خوبی و خوشی براتون آغاز شده باشه و همیشه شادی نصیبتون از این دنیا باشه... امروز یه روز خیلی بامزه و شیرین بود برامون. پدر مادر من میان خونه مون طول هفته و پسرمو نگه میدارن تا من دانشگاه برم. همسرم تصمیم گرفت یه روز در هفته رو مرخصی بگیره تا کمتر مزاحمشون بشیم. و اون روز شنبه...
-
33
جمعه 21 اسفند 1394 12:46
از فردا اخرین هفته اسفند ماه هم شروع میشه..... خونمون حسابی بهم ریخته اس..هفته قبل پرده هارو شستم و اویزون کردم.. امروزم میخواستم کمدهارو مرتب کنم که تا الان آقا پارسا اجازه نداده... تا رفتم اتاق بی قراری کرد... یه دستی هم به اشپزخونه میکشم دیگه وقت ندارم بیشتر از این کاری کنم... خرید هم چندبار بیرون رفتم ولی مانتو...
-
32
پنجشنبه 20 اسفند 1394 11:14
. اسفند برای من خیلی خاطره انگیزه... ماهی که فهمیدم مامان شدم... ماهی که 7 سال پیش زندگی مشترکمونو شروع کردیم... و اولین روزش هم روز تولد همسرمه ...سال 94 شاید بهترین سال زندگیم بود... سال دیگه ای خاطرم نیست اینقدر احساس خوشبختی کرده باشم... 6 ماهه اولش که بارداریم بود و درس و کار و کارخونه رفتم و تلاش و کوشش... 6...
-
31
سهشنبه 11 اسفند 1394 19:18
گاهی اینقدر قاطی گذر زمان میشی که یادت میره قدر دان وجود انسان های خوب زندگیت باشی ...یه دوست خوب... که مثل بقیه فقط تو ناراحتی ها باهات ابراز همدردی نمیکنه یا تو شادی یه تبریک از سر اجبار نمی گه. ... اون یه دوست واقعیه...کسی که واقعا تو شادیت خدا رو شکر میکنه...متوجه میشی که خوشحاله از خوشحالیت.... بیشتر که فکرمیکنم...
-
قسمت آخر خاطره زایمان30
یکشنبه 18 بهمن 1394 12:18
8 رو تخت هلم دادن تا اتاق.. داخل اتاق دو تا از دوستای همکلاسیمو دیدم...یکی شون خواهرشم اورده بود..جاریم و برادرشوهرم و مامانا...پسرمم بغل مامانم بود..مامان اومد بالا سرمو و با لبخند گفت راضیه شبیه دادشته.... اونم مثل من خوشحال بود..اخه ما همجوره عاشق برادرکوچیکم هستیم..از همه نظر بی نظیره ...دوتا کمک بهیار با همسر جان...
-
29
یکشنبه 11 بهمن 1394 12:42
سلام پست 27 جدیده دوستان
-
28
دوشنبه 28 دی 1394 11:52
سلااام امتحانات به سختی میگذره و با نتایج کمی بد! ! اما...اما.. .من سرشار از حس زندگی ام..... سرشار از حس دوست داشتن... خدایاااااا شکرت.....
-
27
چهارشنبه 23 دی 1394 18:24
سلام دوستای گلم...گفتم که تزریق کرد و منو خوابوندن...اون گان مسخره رو بستن جلو صورتم و کلی دستگاه به دستام ...جلوی گان دوباره یه پارچه ضخیم تربستن که من اصلا جلومو نبینم..تکنسین بیهوشی هی دم گوشم تبلیغ پمپ درد و میکرد ..منم میگفتم نه نمی خوام...اینقدر گفت که گفتم افا من خودم داروسازم و متوجه هستم ولی نمی خوامش..گفت...
-
26
یکشنبه 20 دی 1394 14:28
سلام دوستای گللللم.. .از فردا امتحانهای من شروع میشه تا سوم بهمن.... ان شالله سوم میام....از این روزامون بگم که بی نهایت شیرین میگذره...خوشبختیم کنار همسرم با اومدن پارسا هزار برابر شده ... واقعا لذت میبرم تو خونمون با جمع سه نفره مون...دعا میکنپ خدا از این خوشبختی نصیب همه بکنه و لذت شو بهشون بچشونه...به سختی تمام...
-
25
چهارشنبه 9 دی 1394 19:23
-
24... قسمت دوم خاطره زایمان
شنبه 5 دی 1394 16:42
بالاخره پرونده ام پیدا شد و رفتم برا ویزیت دکتر بیهوشی...بازم کلی سوالای تکراری که داروی خاصی مصرف میکنم یا نه. و مشکل خاصی دارم یا نه..دکتر بسیار ادم محترمی بود وگفت از سوزن نازکی برای تزریقت استفاده میکنم که درد نداشته باشه ...بعد ویزیت رفتم داخل بخش..اونجا باز پرستار یه سری سوال کلی پرسید و گفتن که لباسهای...
-
23... خاطره زایمان...قسمت اول
یکشنبه 22 آذر 1394 18:08
تا عاشورا تاسوعا یعنی فقط چند روز قبل زایمانم دانشگاه رفتم.. یک شنبه بعد عاشورا رفتم سونوگرافی تا اخرین وضعیت پسرم مشخص بشه همه چیز خوب بود..و وزنش 3100 شده بود خیالم راحت شد که وزنش از 2500 بیشتره...شکمم کوچیک بود انتظار وزن خیلی بالایی نداشتم...دوشنبه نوبت دکتر داشتم ..خانوم دکتر مهربونم همه چیز و بررسی کرد و گفت...
-
22
یکشنبه 17 آبان 1394 13:00
سلااااام حالتون خوبه؟اومدم یه خبر بدم برم...7 ام سزارین کردم..خداروشکر حال هردومون خوبه..از همون بیمارستان رفتیم خونه مامانم. امروزبا مامانم اومدیم خونمون شناسنامه بگیریم برا پارسا کوچولوم... منم برم دکتر بخیه هامو بکشم. بازبرگردیم خونه مامانم. اونجا اینترنتم ضعیفه سایت باز نمیشه برام که بهتون سر بزنم. پارسا الان 11...
-
21
شنبه 2 آبان 1394 20:19
وقتی برادرم انگشتاشو بریده بود کل شب گریه مبکردمو نمی تونستم خودم تسلی بدم..همش تصور میکردم چقدر دردش گرفته اون لحظه!! وقتی برادرم اون روز گفت دندوناش درد میکنه... چند روزه تو فکرشم و از ذهنم خارج نمیشه... دردش انگار درد خودمه!! وقتی برادرم غمگینه و یه گوشه کز میکنه دلم میخواد زار زار گریه کنم براش.... یا حضرت زینب چه...
-
20
جمعه 1 آبان 1394 14:51
سلاممممممم. .این ماه بخاطر صبح کار بودن همسرجان که ساعت 6 صبح میرفت کلا خودم رفتم دانشگاه... ترم های پیش بیشتر وقتها با همسرجان میرفتم... الانم با این وضعم یکم سخت بود..خلاصه شنبه مثل همیشه رسیدم کلاس... بیوتکنولوژی داشتیم..وسط کلاس که استاد درس میداد چقدر حیفم می اومد که ممکنه کلی از کلاساشو ازدست بدم ونتونم برم کلاس...
-
برای پسرم19
شنبه 25 مهر 1394 18:28
-
18
شنبه 25 مهر 1394 18:21
یه سلام به عمق شادی وجودم به تمام دوستای گلللم امیدوارم حالتون خوب خوب باشه... نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم..نمیدونم احساس درونی مو چه جوری وصف کنم. ..اگه خدا بخواد 11 روز دیگه پسرمو بغل میگیرم ... انتخاب سزارین برای خودمم غیرمنتظره بود چون از اول بارداریم اصلا بهش فکرنکرده بودم...اما هفته پیش به این نتیجه رسیدم...
-
17
جمعه 10 مهر 1394 10:51
سلام دوستای گلم..خوبین؟ خوشین؟ روزای پاییزی تون چطور میگذره؟ مهر 94 هم از راه رسید و هوای خنک پاییزی ...و ماه آخر انتظار منو همسرجان برا اومدن گل پسرمون.... ترم 9 رو شروع کردم... دوهفته ای هست کلاس رفتیم.. هفته اول خیلی خوب درسارو گوش کردم سر کلاس ولی هفته دوم نه ... خب من تا شهریور وزن آنچنانی اضافه نکرده بودم و فقط...
-
16
دوشنبه 23 شهریور 1394 20:49
عزیزم....فرزندم... من مادرت هستم... هیچ کس من را مجبور به مادری نکرد.. .من با اختیار مادر شدم تا بفهمم معنی بی خوابی های شبانه را... تا بیاموزم پنهان کردن درد را در پشت حجمی از سکوت... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد.. من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین... بهشت من زمین من زندگی...