25

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

24... قسمت دوم خاطره زایمان


بالاخره پرونده ام پیدا شد و رفتم برا ویزیت دکتر بیهوشی...بازم کلی سوالای تکراری که داروی خاصی مصرف میکنم یا نه. و مشکل خاصی دارم یا نه..دکتر بسیار ادم محترمی بود وگفت  از سوزن نازکی برای تزریقت استفاده میکنم که درد نداشته باشه


...بعد ویزیت رفتم داخل بخش..اونجا باز پرستار یه سری سوال کلی پرسید و گفتن که لباسهای بیمارستان و از ساک دربیارم و بپوشم...و هی میگفتن زود باش که من فکر کردم لباسمو بپوشم باید برم اتاق عمل... تند تند با دستپاچگی لباسهامو پوشیدم...چه لباسهایی... هرچیزی بود بجز لباس... من موندم واقعا نمیشه یه چیز بهتری طراحی کنن...اونا چبه آخه!


یه دست شویی رفتم و راهنماییم کردن به اتاق با 9 تخت!! که همه منتظر عمل بودن...وای از گشنگی هم داشتم میمردم...تنها ارزویی که اون چند ساعت اونجا داشتم یه دل سیر غذا خوردن بود با سالاد و مخلفات

... خوابیدم رو تخت دیدم همه با گوشی مشعولن و من گوشیمو نیاوردم بالا....سریع به خانوم کمک بهیار گفتم و رفت گوشی و از همسرجان گرفت برام اورد...به همسرم زنگ زدم که خیلیییی گشنمه و گفتن دکتر ساعت 1 و 2 میاد چکار کنم! گفت بگو بهت سرم وصل کنن دیگه چاره ای نیست....گفتم به خانوم پرستار و اومد برام از رو دستم رگ گرفت و سرم وصل کرد..منم که گرسنگیم برطرف نمیشد خیلی حس بدی بود کلافه شده بودم

... با خانومایی که بستری بودن هم هی حرف میزدیم در مورد دکترهامون و جنسیت بچه هامونو و سزارین و اینا...این چند ساعت هم صحبتی با اونا خوش گذشت بهم.

..دوسه تاشون زایمان دومشون بود...تو اون اتاق هم 6 تا از بچه ها پسر بودن و 3 تا دختر... دوتاشون بشدت میترسیدن...طوری که کلافه شدم از دستشون...اینقدر آخ و اوخ میکردن حوصله ادمو میبردن

... یکی که تو راهرو موقع پدیرش هم دیده بودمش و اصلا شکمش بزرگ نبود تخت کنار من بود... شروع کرد به تعریف کردن که 8 ماه بعد ازدواجش ناخواسته باردار شده...موقع خداحافظی از شوهرش هم کلی گریه میکردن دوتایی! میگفت که مادرشوهرش اینا برا هزینه بیمارستان هیچی کمکشون نکردن. و ناراحت بود..راستش من اصلا این حرفها رو درک نمیکنم...من خودم اگه ببینم نمی تونم همچین بیمارستانی زایمان کنم خب نمیکنم چه کاریه...توقع فقط باعث اذیت شدن خود ادم میشه... مثل اون که داشت کلی حرص میخورد اونجا...سر همین توقع میگفت که مادرشوهرم بیمارستان هم نیومده....من خوشحال بودم که از همه این حرفها فارغ ام و هیچ انتظاری از هیچ کسی جز همسرم ندارم...اینجوری دوتایی خیلی هم راحتتر زندگی میکنیم..یکی از جاریهام و برادرشوهرم خیلی ادمهای پرتوقعی هستن بخاطر همین همیشه خودشون در حال حرص خوردن و اذیت شدن هستن

....بگذریم.... یکی از خانوما برامون میگفت که اولش شیر خوب نمیاد اصلا خودتونو ناراحت نکنید و حرص نخورید چون طبیعیه...خیلی اروم و موقر بود...یکی دیگه هم کلا در حال گریه بود چون از عمل میترسید... یکی دیگه میگفت دیشب نظرش عوض شده برا نوع زایمان و تصمیم گرفته سزارین کنه... میگفت دخترش اولین نوه هردوطرفه و کلی ذوق داشتن... منم اروم آروم بودم و فقط داشتم گوش میکردم به حرفهاشون... این وسط هم همسرم تند تند زنگ میزد و حرف میزدیم...دیگه ظهر شده بود با همون لباسها تیمم کردم با گردو غبار روی شوفاژ و نماز مو رو تخت خوندم... به همسرم گفتم شما برین خونه ناهار بخورین بیاین من که فعلا دکترم دیر میاد تا اون موقع میاین شما... گفت مامانا قبول نمیکنن بریم...دوباره زنگ زد گفت اگه دوربین قبول کردن برا اتاق عمل و فیلمبرداری گوشیتو بده حتما...دوربین نبرده بودیم...گفتم باشه...نیم ساعت بعد همسرم زنگ زد که میرن همون اطراف رستوران ناهار بخورن...گفتم باشه...بعدش گفت که رستوران بسته بوده رفتن خونه سریع ناهار بخورن بیان... همون موقع که اونا نبودن اومدن گفتن همراهتون باید  قبض  بگیرین برا فیلمبرداری...که شانس ما هم همسرم نبود بیمارستان...مشعول صحبت بودیم که پرستار اومد برا سوند گذاشتن و گفت که دکتر ربیعی اومده الان میرین اتاق عمل..دکتر هم زودتر از یک اومد و من نتونستم با همسرم خداحافظی کنم...سوند و که میخواستن بزنن باز اون دوتا خانوم که میترسیدن گریه کردن...برا من که هیچ درد نداشت اصلا نفهمیدمش...فقط حس بدی بود...اولین مریض و صدا کردن و رفت...منم چون اخرین نفر ویزیت دکتر بیهوشی شده بودم فکر کردم اخرین نفرم به اینایی که گریه میکردن گفتم میخواین من زودتر از شما برم..اونام میگفتن اره برو ...یه ربع بعد خود منو صدا زدن...نفر دوم بودم...خیلی ریلکس بودم نمیدونم چرا پاشدم خداحافظی کردم و رفتم...با اون لباسها و سوند راه رفتن چقدر بد و سخت بود... رفتم تو ریکاوری که دیدم پرستارا و کادر اتاق عمل همه آقا بودن...چقدر بد بود واقعا با اون لباسها..یکم تو ریکاوری نشستم بعد گفتن بیا داخل اتاق عمل...رفتم و نشستم رو تخت...دکتر بیهوشی اومد و بعد دوسه دقیقه گفت درد داشت گفتم چی؟ مگه تزریق کردین؟ گفت بله...خیلی خوب زده بود اصلا نفهمیدمش


 





23... خاطره زایمان...قسمت اول


تا عاشورا تاسوعا یعنی فقط چند روز قبل زایمانم دانشگاه رفتم.. یک شنبه بعد عاشورا رفتم سونوگرافی تا اخرین وضعیت پسرم مشخص بشه همه چیز خوب بود..و وزنش 3100 شده بود خیالم راحت شد که وزنش از 2500 بیشتره...شکمم کوچیک بود انتظار وزن خیلی بالایی نداشتم...دوشنبه نوبت دکتر داشتم ..خانوم دکتر مهربونم همه چیز و بررسی کرد و گفت مطمئنی طبیعی نمی خوای؟ گفتم بله..نامه بیمارستانمو نوشت و گفت صبحانه سبک بخور و پنج شنبه 8 صبح بیمارستان باش..ازش در مورد نوع بیهوشی پرسیدم که گفت من اصلا برا سزارین بی هوشی کامل نمیدم...پس دیگه انتخابی نداشتم که فکرمو مشغول کنه... همسرمم موقع برگشتش از سرکار بود و تقریبا باهم رسیدیم خونه... وقتی دیدمش پریدم بالا و گفتم بابایی فقط 60 و خورده ای ساعت مونده تا اومدن پسرمون...همسرمم کلی ذوق کرد و دیکه باورمون شد چند روز دیگه سه نفر شدیم.... اون چند روز و کلا در حال شمردن ساعت بودم...دیگه طاقت انتظار نداشتم... چهارشنبه از صبح کلی بارون میبارید....همسرم رفت سرکار ... ظهرش با دوستم در مورد دوستش که بچه شو از دست داده تو تلگرام حرفدزدیم...و من کلی گریه کردم... به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته داره اشکام میریزه ...خیلی تلخ بود.همسرم موقع برگشتن مامان من و مادرخودشو آورد خونمون....کلی باهم صحبت کردیم در مورد حس خوبمون برا فردا... خودم شام پخته بودم خوردیم میوه هم خوردیمو  ساک پسرمو ریختیم بیرون و دوباره جمع کردیم...منم یه دوش گرفتم و اومدم و خواستیم بخوابیم... برخلاف همه شبهای بارداری که موقع خوابم پسرمم تکون نمیخورد و انگار میخوابیداون شب کلا در حال تکون خوردن شدید بود...خیلی شدید..حتی یک دقیقه هم خوابم نبرد اون شب...دقیقا مثل شب کنکور....تند تند ساعت و نگاه میکردم...تا این که پنج و نیم صبح شد و بقیه بیدار شدن برا نماز...همکی نماز خوندیم...صبحانه خوردن ولی من اشتباه کردم و هیچی نخوردم چون  فکر میکردم   صبح عمل میشم. اون روزم باز بارون شدیدی می اومد جمع و جور کردیم و با شعف زیادی آماده رفتن شدیم مامانم منو از زیر قرآن رد کرد و رفتیم...اصلا ترس نداشتم فقط بیقرار دیدنش بودم...ساعت 8 نشده بود رسیدیم بیمارستان هوا بارونی بود و همسرجان خیلی آروم رانندگی میکرد..نشستیم ما و همسرم رفت دنبال پذیرش...اون روز کلی خانوم باردار می اومد و ما داشتیم همه رو نگاه میکردیم....مادرهمسرجان  میگفت اینا چقدر شکماشون بزرگه انگار دوقلو باردارن...فقط یکی بود که شکمش فوق العاده کوچیک بود...پذیرش خیلی طول کشید و من حوصله ام سر رفت حسابی پولو ریختیم به حساب و رفتیم ویزیت پزشک بعدش پرکردن فرم پرستاری بعد آزمایشگاه و خانومی کیف وسایل و بهم داد و پرسید طلا داری...چند روز پیش هم به خاطر حساسیت های همسرجان النگوهام که از دستم در نمی اومد و شکونده بودیم ولی خانومه گفت چسب  میزدیم برات...ولی همسرم میگفت نه بهتره کلا نباشه . دیگه بعدش از مادرم و مادرشوهرم خداحافظی کردم و رفتیم طبقه دوم... اونجا هم جلو بخش زایمان ارهمسرم خداحافظی کردم و رفتم داخل نشستم منتظر ویزیت پزشک بی هوشی... همه کسایی که اونحا بودن رفتن داخل ولی من موندم که بعد متوجه شدم پرونده ام گم شده... بعد کلی گشتن متوجه شدیم یه مریض همراه پرونده خودش برده... ...

 

 

 





22


سلااااام

حالتون خوبه؟اومدم یه خبر بدم برم...7  ام سزارین کردم..خداروشکر حال هردومون خوبه..از همون بیمارستان رفتیم خونه مامانم. امروزبا مامانم  اومدیم خونمون شناسنامه بگیریم برا پارسا کوچولوم... منم برم دکتر بخیه هامو بکشم. بازبرگردیم خونه مامانم.  اونجا اینترنتم ضعیفه سایت باز نمیشه برام که بهتون سر بزنم. پارسا الان  11 روزه شه. میام حالا خاطرات روز زایمان رو کامل مینویسم.  خداروشکر همه چیز خوبه و منو همسر جان غرق  شادی وجود پارسا جونم هستیم...فعلا خدانگهدارتون


 



21



وقتی برادرم انگشتاشو بریده بود کل شب گریه مبکردمو نمی تونستم خودم تسلی بدم..همش تصور میکردم چقدر دردش گرفته اون لحظه!!

وقتی برادرم اون روز گفت دندوناش درد میکنه... چند روزه تو فکرشم و از ذهنم خارج نمیشه... دردش انگار درد خودمه!!

وقتی برادرم غمگینه و یه گوشه کز میکنه دلم میخواد زار زار گریه کنم براش....

 یا حضرت زینب چه جوری شاهد بریده شدن سر عزیزترین هات بودی........