36


"خوشبختی " یعنی  نصفه شب بشینین بالا سر میوه زندگیتون  ..هی نگاش کنین و دلتون ضعف بره براش...هی قربون صدقه اش برین ...و درباره روزهای اینده زندگی قشنگ تون  تا ساعتها حرف بزنین....خداروشکررر  


35


سلام دوست های عزیزم....امیدوارم سال نو با خوبی و خوشی براتون آغاز شده باشه و همیشه شادی نصیبتون از این دنیا باشه...

امروز یه روز خیلی بامزه  و شیرین بود برامون.  پدر مادر من میان خونه مون طول هفته و پسرمو نگه میدارن تا من دانشگاه برم. همسرم تصمیم گرفت یه روز در هفته رو مرخصی بگیره تا کمتر مزاحمشون بشیم.  و اون روز شنبه هاس. هفته پیش  پسرمو شیر دادم و خوابوندم و رفتم دانشگاه..ساعت 4 بود که زنگ زدم خونه و صدای گریه بی امان پسرم فقط می اومد.. دیگه دلم اروم نگرفت و بدو بدو بدون اینکه به استاد بگم اومدم خونه. در و که باز کردم و پسرجان و بغل گرفتم گریه هاش قطع شد و شروع کرد بع خندیدن به باباش... ترم پیش خیلی پیش باباجونش مونده ولی تازگیا دلتنگ مامانش میشه..امروزم برای اینکه اینجور نشه و مجبور نشم بیام خونه..ظهر 3 تایی باهم رفتیم دانشگاه... وای که چه هیجانی داشت...همکلاسیهام خیلی وقته میگفتن بیارش ولی هوا سرد بود و نمیشد... کلاس ساعت دو شروع شد و بعدش رفتیم انتراکت... منم رفتم پایین و پسر مو بغل گرفتم و اومدیم داخل...دیگه تصور کنین... دخترا ریختن سرش..این بغل میکرد اون یکی به زور ازش میگرفت... خیلی دوسش داشتن و همشون برا بغل کردنش التماس میکردن..تا اینکه خیلی سرو صدا شد   پارسا شروع به گریه کرد... وقتی خودم بغلش کزدم و پسرها رو دید اروم شد  و از بغلم میرفت تو  بغل پسرهای همکلاسبم... بچه ها کلی قربون صدقه اش میرفتن..  پسرا باهاش سلفی میگرفتن...

موقع تولدشم ماهای قبل کادو براش خریده بودن..دوتا عروسک و یه پلاک طلا. یکی از استادامونم اومد دیدش و پارسا هم حسابی بهش خندید... کلاس بعدی ساعت 4 بود که همسرم و منو پارسا نشستیم تو کلاس.. خوابش می اومد و میخواستم بخوابونمش ..ولی تا استاد اومد تو کلاس گریه کرد و همسرم بردش بیرون... بعد کلاسم رفتیم خونه...خلاصه خاطره خوبی بود امروز..خداروشکرررر


33


از فردا اخرین هفته اسفند ماه هم شروع میشه..... خونمون حسابی بهم ریخته اس..هفته قبل پرده هارو شستم و اویزون کردم.. امروزم میخواستم کمدهارو مرتب کنم که تا الان آقا پارسا اجازه نداده... تا رفتم اتاق بی قراری کرد... یه دستی هم به اشپزخونه میکشم  دیگه وقت ندارم بیشتر از این کاری کنم...  خرید هم چندبار بیرون رفتم ولی مانتو نخریدم اصلا خوشم نمیاد از کارهای امسال...دیروز ازیه کار خوشم اومد که اونم سایز منو نداشت...ای خدا کی میشه این شکم و پهلو و باسن آب بشه ..


امروز جمعه اس و یه روز عالی چون همسرم خونه اس...البته دیروز هم خونه بود و خیلی خوش گذشت... صبح پارسا رو خوابوندم و یکم تو خونه ورزش کردم بعدش سر ظهر که هوا حسابی گرم شده بود گذاشتم تو کالسکه و رفتبم پیاده روی...باباجونشم بیرون بود یه جلسه رفته بود و وسط پیاده روی اومد پیشمون ...سر راه رفتیم رفاه خرید کردیم.. چون همسرم با تاکسی رفته بود جلسه...منو پسرم تو فروشگاه رفاه وایسادیم تا همسرم بره ماشین بیاره... بعد تموم شدن خریدها اومدیم خونه...چهارشنبه کلاسهای سال 94 هم تموم شد... این چند ماه مامان و بابام اومدن روزایی که کلاس داشتم موندن خونه ما و از نوه شون مراقبت کردن و منم رفتم کلاس اومدم... شیرخودمو میدوشیدم میذاشتم خونه و میرفتم... خداروشکر امسال با سلامتی گذشت... ان شالله سال بعد هم یه سال عالی باشه برای همه...خدایا حال  همه مارو دگرگون کن به سمت خوبی ها و خوشز هادوست خیلییی خیلی خوبمم امسال عروس شده براش خیلی خوشحالم و ارزوی خوشبختی براش دارم...


32

. اسفند برای من خیلی خاطره انگیزه... ماهی که فهمیدم مامان شدم... ماهی که 7 سال پیش زندگی مشترکمونو شروع کردیم... و اولین روزش هم روز تولد همسرمه ...سال 94 شاید بهترین سال زندگیم بود... سال دیگه ای خاطرم نیست اینقدر احساس خوشبختی کرده باشم... 6 ماهه اولش که بارداریم بود و درس و کار و کارخونه رفتم و تلاش و کوشش... 6 ماهه دوم هم پا گذاشتن پسرم به دنیای منو باباش..... 6 ماهه دوم امسال و با هیچ چیزی عوض نمیکنم...  لحظه تولدش ...اشک هام بعد اتاق عمل.. لحظه ای که همسرم اومد بیمارستان  تا جوجه کوچولومونو ببریم خونه... اولین باری که بعد چند روز پسرمونو اوردیم خونه خودمون... هرروز بزرگ شدنش...هر روز عوض شدنش...هرروز عشق ما بهش...وقتی دوتایی خم میشیم روشو نگاهش میکنیم و بعد بهمدیگه نگاه میکنیم و یه لبخند گنده میزنیم...لحظه لحظه اش شیرینه...  اینکه چقدر زندگیمونو شیرین تر کرده قابل وصف نیست...اینکه دیدن احساسات همسرم به پسرمون چقدر سر ذوقم میاره قابل وصف نیست....فقط میگم خداجووونم شکرت شکرت شکرت


 


31


گاهی اینقدر قاطی گذر زمان میشی که یادت میره قدر دان وجود انسان های خوب زندگیت باشی ...یه دوست خوب... که مثل بقیه فقط تو ناراحتی ها باهات ابراز همدردی نمیکنه یا تو شادی یه تبریک از سر اجبار نمی گه.

... اون یه دوست واقعیه...کسی که واقعا تو شادیت خدا رو شکر میکنه...متوجه میشی که خوشحاله از خوشحالیت.... بیشتر که فکرمیکنم میبینم تا حالا قدرشو ندونستم....خوشحالم به این موضوع پی بردم و تصمیم گرفتم حواسم بیشتر بهش باشه و قدرشو بدونم ...خدایا شکرت بخاطر انسانهای زندگیم