41

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

40



سلام

دو روز دیگه 7 ماهگی پسرم تموم میشه و من باورم نمیشه گذر زمان رو. خیلی زود دارن میگذرن این روزها...دوست داشتم 24 ساعت شبانه روزم بشه دوبرابر...دوست داشتم از لحظه لحظه این روزهام تمام لذت دنیارو ببرم...دو روز دیگه از آخرین کلاسهای این ترمم باقی مونده...و بعدش امتحانات....بعد عید بیشتر روزها همسرجان مواظب گل پسر بود وقتی دانشگاه بودم...دوتایی کیف میکردن تا من بیام..

این روزها حسابی خوش خنده شده و برای هرچیزی قهقهه خنده میزنه  ...هنوز دندون درنیاورده....یک ماهی  هست که کامل میشینه بدون کمک...ولی هنوز سینه خیز نمی تونه بره....  خیلی خیلی مهربونه...همش لبخند میزنه در هرحالتی و بدقلقی نداره...همینم باعث شده که همسرجان خیلی خیلی عاشقش باشه...و هی تکرار میکنه که خیلی دوسش دارم پسر مهربونمو....ولی روزها خیلی کم میخوابه و نمی تونم به درسهام برسم....مجبورم شبها که میخوابه یعنی حدود 11 شروع کنم بخونم.

این روزها یه شادی دیگه هم دارم اونم اینکه جاریم بعد دوسال مامان شده....خیلی حس خوبیه خوشحالم از خوشحالیش...خداروشکر....شبی که خبردار شدم از هیجان نمیدونستم چکار کنم...دعا میکنم این ماههای آینده هم باز از این خبرها بشنوم...

 یک هفته ای هس که رژیمو شروع کردم...قراره هردو هفته برم دکتر تا بررسی بشه وضعیت کاهش وزنم. ورزش هم بهم گفته انجام بدم .

دیروز بازدید از کارخونه داروسازی داشتیم تهران. ولی نتونستم پسرمو بزارم و برم...با اینکه خیلی دوست داشتم برم چون داروهای بیولوژیک و نوترکیب بودش.

دیگه خبری نیست ...از خدا میخوام سلامتی بده به عزیزای من و عزیزان شما...غم های دلمو بگیره و جاش شادی های عمیق بده بهمون

39

یه چاردیواری کوچیک باشه.. من باشم و تو و حضور فرشته ای کوچیک و درهای بسته و قطع ارتباط با کل دنیاااا بدون خبرهای بد تلخ و ازاردهنده

38

نمیدونم از کی اینقدر بی اراده و سست شدم...هرچی هست خیلی وقته از خودم خسته شدم که دختر گنده حالا که مامان هم شدم هنوز نمی تونم خودمو کنترل کنم و بابرنامه برم جلو.... چند وقتیه یعنی خیلی وقته که به شدت به موبایل و دنیای مجازی معتاد شدم... با این وضع کلاس رفتن و رسیدگی به ‍پارسا بازم وسط  کلاسی ..تو تاکسی ..موقع شیردادن و خلاصه درحال آشپزی گوشی از دستم نمی افته....همه اینا همزمان با اینه که کلی از درسام جاموندم..با خودم فکر کردم که من با بودن پارسا وقت جداگانه برا درس خوندن که ندارم پس باید از همین وقتهایی که موبایل دستمه استفاده کنم.... ازاونجایی که نمی تونم به این زودی ها از دنیای مجازی دل بکنم امروز در یک حرکت عجیب همسرجان که ظهر داشت میرفت گوشی و دادم بهش تا با خودش ببره تا من بتونم دوران ترک و بگذرونم.....  

خیلی حالگیرانه از پنج شنبه همسرجان صبح و عصر دانشگاه یه دوره آموزشی دارن...تا چند روزم ادامه داره... روز اولی هم که رفته بود دقیقا جفت کیفی که از مشهد خریده بودیمو بهش دادن...کاش نمی خریدیمااا... 

اینظوری شد که دیروز نتونست خونه باشه تا پسرجان و نگه داره و من برم کلاس...کلاسمم بیمارستان بود...نرفتم دیگه ولی کلاسهای عصرم غیبتهام زیاد شده بود و گفت میمونم خونه هر چی میشه بشه و نرفت کلاس خودش...اومد منو رسوند دانشکده و با پارسا برگشتن خونه...خوابیده بودن وقتی بیدار شده بود دوباره اورده بودش دانشگاه...وقتی بهم گفت بدو رفتم پایین...وای چقدر دلم براش تنگ بود...دیگه به سختی میرم کلاس هارو ..طاقت دوریشو ندارم ولی چکار کنم که مجبورم ...وقتی میام بغلش میکنم هزار بار میگم لعنت به درس...خلاصه باز اومدن دانشکده و بچه ها ریختن رو پسرم...مثل اون سری اینقدر دست به دستش کردن ...این سری تا اخرهعم سرکلاس سه تایی نشستیم...منو و همسرم و پارسا بعد کلاس هم اومدیم خونه  شیر کاکایو درست کردم خوردیم و برای شام هم پیتزا پختم.... چقدر آشپزی خوووووب و لذت بخشه 

امروز ساعت 2 کلاس داشتم ولی نرفتم چون باید پارسارو میبردم  دیدم بچه ها اصلا درس و گوش نمیدن با این اوضاع..خدا بهم رحم کنه با این غیبتها...تازه 10.5 شب به زوررررررررررررر خوابوندمش تا بشینم سر درسام....هفته دیگه میان ترم دارم. این پسر ناز من روزا اصلا خواب نداره بخاطر همین اصلا نمی تونم روزا درس بخونم...چند وقتیه اگه موبایل بذاره میخوام شبا ۱۱ تا 2 درس بخونم....توکل بر خدا 

همسر جان امشب شیفته و منم مثل همیشه دلتنگشم...بارون میزنه به شیشه ...امیدورام همیشه سلامت باشه که اینهمه بخاطر ما زحمت میکشه و  عاشق خانواده اشه  

 

پی نوشت: شیرین جون یادم هست که باید عکس میذاشتما ولی ببخشید کفتم که گوشیمو دادم همسرم برده...در اولین فرصت ان شالله

37


اخر هفته ها بال و پر باز میکنم....حس خیلی خوبی دارم... اینکه 48 ساعت کامل خونه هستم...بدو بدو های طول هفته رو ندارم خیلی خوبه...

پسرم کم کم داره 6 ماهش تموم میشه. عشق مامان و باباشه. عید بردیمش مشهد زیارت. یه سر گرگانم  رفتیم...و قم...کلی تو سفر بهش خوش گذشت. چون تو ماشین کلا خوابید...اهل گشتن هم هست حسابی...با خیابون گردی حالش خوبه و کلی ذوق میکنه...خدایا شکرت که کنار پسرمو همسرم حس خوشبختی دارم...