قسمت آخر خاطره زایمان30

8

رو تخت هلم دادن تا اتاق.. داخل اتاق دو تا از دوستای همکلاسیمو دیدم...یکی شون خواهرشم اورده بود..جاریم و برادرشوهرم و مامانا...پسرمم بغل مامانم بود..مامان اومد بالا سرمو و با لبخند گفت راضیه شبیه دادشته....

اونم مثل من خوشحال بود..اخه ما همجوره عاشق برادرکوچیکم هستیم..از همه نظر بی نظیره

...دوتا کمک بهیار با همسر جان جابجام کردن رو تخت داخل اتاق.. هیچ حسی نداشتم هتوز و فقط احساس سنگینی میکردم. 

دیگه با دوستام حرف زدیم یکمو و اونا رفتن...  همسر جان هی می اومد بالاسرمن و هی میرفت پسرمونو نگاه میکرد...انگار از ذوق دست و پاشو گم کرده بود.... مامانم بعدا میگفت وقتی از پشت شیشه پارسا رو نشون داد داشت بال در میاورد و به مادرش میگفت پسر منو ببینین... هیچکی همچین پسری نداره... چشماش پره شوق بود و من خوشحال خوشحال بودم... از اینکه  یکی از بزرگترین ارزو هام دیدن همین روز بود...دیدن پدر و پسر کنار هم .... 

وقت ملاقات که تموم شد همه رفتنو موندیم منو مامانم... همیشه تو ذهنم خوابیدن تو بیمارستان رو تخت مریض خیلی سخت بود..ولی اون شب حس فوق العاده ای داشتم...  مامانم برعکس من پر از استرس بود دست و پاشو گم میکرد و میگفت کاش زودتر صبح بشه بریم... با هر حالت پارسا فکر میکرد نکنه مشکلی براش پیش بیاد...

همسر جان خونه بود با مادرش ولی دل تو دلش نبود همش ازم میخواس عکس بگیرم از پسرمون و براش بفرستم.. همون شب عکس پسرمو برا کل فامیلا فرستاده بوده..

.اون شب به هر سختی بود با آنژیوکت رو دستم که انگار بیشتر از عمل برام درد داشت ... با اولین پایین اومدن از تخت با چسبیده شدن به تخت گذشت... و من در تصوراتم یاد عمه ام افتادم که نزدیک 30 ساله ام اس امونشو بریده وقتی نمی تونستم خودمو رو تخت بالا بکشم و راحتتر بشینم به یادش بودم که 30 سال با این رنج چجور زندگی کرده..

.  خلاصه صبح زیبای ما رسید...صبحی که مثل چند روز قبلش سرشار از بارون رحمت خدا بود...بعد معاینه پزشکم از شکمم و بخیه هام... واکسن پارسا جون و شنوایی سنجی و ویزیت مجدد پزشک اطفال همسر جان و مادرشوهر  و جاری اومدن بیمارستان و بعد تسویه آماده رفتن شدیم...همونجا فهمیدم موقع رفتن به بخش همسرم کفش هامو از جلوی در برنداشته و کفشام و برده بودن... و من با دمپایی رفتم خونه..

. کلی وسایلامونو جمع کرده بودیم و گذاشته بودیم ماشین... چون دیگه خونه خودمون نمی رفتیم از همونجا اومدیم خونه مامانم... اینم یادم رفت بگم که پارسا تو بیمارستان با تمام تلاشمون سینه نگرفت...خونه هم تا روز ششم همینطور. .خیلی اذیت شدیم اون چند روز چون شیرمو با سختی میدوشیدیم و با قاشق بهش میدادیم...  روز سوم هم عمو دومی پارسا جون براش قربونی اورد خونه مامانم و سر بریدن..

. ده روز اول بعد زایمان هم از نظر خوردن بهم سخت گذشت...چون مامانم رژیم خاصی و در نظر گرفته بود و میگفت اگه هرچیزی بخوری بعدا سیستم گوارشت مشکل پیدا میکنه...خداروشکر عملم خیلی خوب بود  و بجز سوزش بخیه هام موقع خنده(ماجراها داشتیم با داداش کوجیکه وقتی میخندوند ...بیچاره میشدم از درد) و سرفه.. و یکی دو بار سر درد و درد شونه... کلا همه چیز خوب پیش رفت...امیدوارم این روزای نااااب قسمت همه بشه...



29



سلام

پست 27 جدیده دوستان


28


سلااام

امتحانات به سختی میگذره و با نتایج کمی بد!

! اما...اما..

.من سرشار از حس زندگی ام.....

سرشار از حس دوست داشتن...

خدایاااااا شکرت.....




27


سلام دوستای گلم...گفتم که تزریق کرد و منو خوابوندن...اون گان مسخره رو بستن جلو صورتم و کلی دستگاه به دستام ...جلوی گان دوباره یه پارچه ضخیم تربستن که من اصلا جلومو نبینم..تکنسین بیهوشی هی دم گوشم تبلیغ پمپ درد و میکرد ..منم میگفتم نه نمی خوام...اینقدر گفت که گفتم افا من خودم داروسازم و متوجه هستم ولی نمی خوامش..گفت ترکیباتش چیه!!

...دکترم اومد و سلام  دادم بهش... از وقتی دراز کشیدم با آرامش فقط داشتم ذکر میگفتم.

..منم مثل همه استرس داشتم که نکنه بی حس نشده باشم..ولی قشنگ داشتم حس میکردم که از نوک انگشتام تا بالا درحال گزگز شدن و داغ شدن بود...اینکه شکممو بتادین میزدن حس کردم ولی بعدشو دیگه هیچی...5 دقیقه نگذشته بود که .... صدای گریه بلند شد... ای خدا باورم نمیشد اصلا باورم نمیشد..اینکه من باردار شدم..9 ماه گذشت و الان اینجا این ساعت پسر کوچولوی من پا گذاشت به دنیا... گریه هاش خیلی ضعیف بود ولی گریه میکرد...دو بار از دکترم پرسیدم که خانوم دکتر سالمه... دکترمم با صدای اروم محجوبش گفت بله سالمه.... خداروشکر میکردم و بغض و گریه و ذکر قاطی شده بود  باهم... اینقدر حس خوبی داشتم که نمی تونم وصفش کنم...حس میکردم کاش میشد الان پاشم بدو بدو برم تو یه دشت سرسبز زیر باد بدوام...نمیدونم چطور بگم حس پرواز داشتم اصلا...رهایی...مال زمین نبودم...از شوق تمیدونستم چکار کنم...تو رویاها و خیالاتم بودم که خانومه صدام کرد و گفت بچه ات و ببین...سرمو چرخوندم سمت راستم... وای خدا..این عشق منه...چهره شو خوب ندیدم ولی گونه شو بوسیدم هنوزم گرم گرم بود و  یکم کثیف....اونجا یکم حس کردم ارزوم براورده شده و شبیه داداشمه.. دیگه پسرمو سریع بردنو من دیگه طاقت خوابیدن رو تخت و نداشتم...یه ربع بیست دقیقه بخیه و کارای دیگه طول کشید...که گذاشتنم رو تخت و بردنم ریکاوری..دیگه تو ریکاوری داشتم از انتظار میمردم... اصلادقرار نداشتم..فکرکنم کل ثانیه های حضورمو اونجا شمردم... هرکی و می اوردن داشت ناله میکرد و سردش بود ولی من فقط داشتم فکر میکردم کی میبرنم پیش خانواده ام...زمان گذست و گدشت تا شد 3 و ربع...اومدن دنبالم و هلم دادن از ریکاوری که اومدیم بیرون خانومه هم پسرمو تو بغلش همراه تختم می اورد...از رو لباساش شناختمش که پسر منه...در راهرو بخش زایمانو که باز کردن همسرم بدو اومد سمتون... دیگه منتظر بودم که ببینمش...اشک اشک اشک امون نمیداد....حس قهرمان داشتم...انگار یه کار خیلی بزرگ انجام دادم و منو رو دستشون دارن میبرن... بقیه فکر میکردن درد دارم و گریه میکنم...تند تند میپرسیدن درد داری میگفتم نه!! ولی گریه میکردم باز







26


سلام دوستای گللللم..

.از فردا امتحانهای من شروع میشه تا سوم بهمن.... ان شالله سوم میام....از این روزامون بگم که بی نهایت شیرین میگذره...خوشبختیم کنار همسرم با اومدن پارسا هزار برابر شده ... واقعا لذت میبرم تو خونمون با جمع سه نفره مون...دعا میکنپ خدا از این خوشبختی نصیب همه بکنه و لذت شو بهشون بچشونه...به سختی تمام دارم درس میخونم...امتحانهایی که براشون کلاس نتونستم برم و الان خوندنشون واقعا سخت...نگهداری پارسا...مهمونهام... و کارهای خونه همه باهم.... برام دعا کنین