یه بحران عجیب غریب و پشت سرگذاشتم...یکم نرمال تر شدم و روحیه ام بهتر شد....خداروشکرتابستونم بجز اون بحران خیلی خوب بود...خوش گذشت خداروشکر... تو خونه بودن کنار عزیزام بهترین چیزیه که میتونم داشته باشم... برای سالگردروزی که اولین بار همسر جان و دیدم وسالگرد روزی که حس کردم چقدر دوسش دارم براش کادو ادکلن گرفتم بسیار خوشحال شد... مهرماه هم سالگرد عقدمونه...نمیدونم چی بخرم براش...امروز اول مهر بود از خدا میخوام روزهای پیش رو روزهای خوبی باشه به منو پسرمم کمک کنه بتونیم در روز چند ساعتی از هم دور باشیم...این ترم خیلی سختمه کنارش نبودن...میدونم اونم هیلی سختشه..اصلا نمیدونم چی میشه اصلا میشه برم کلاس یا نه....خدا کمک کنه.... دعا میکنم خدا خونه همه رو با یه دست6 گل گرم کنه همونجور که خونه مارو گرم کرد....خدا جونمممممم شکرت




این چندسال درگیریم با درس و مشق باعث شده یکم الکی از کنار روزهای خوب زندگیمون بگذرم...از این به بعد تصمیم دارم اگه خدا بخواد برا هر روز خوب یه خاطره بسازم...با یه کیک و گل و کادو برا پسرم و همسر... از این به بعد 25 شهریور...29 شهریور..31 ام شهریور...28 مهر..7 ابان...یک اسفند...13 اسفند...15 اسفند...14 فروردین...روز پرستار...روز داروساز..همه این روزا خونه ما جشنه....خدا یا شکرت ... من تو چهاردیواری خونه خودم شادم...خدایا شادی مو ازم نگیر... دلتنگی هام و دلگیری هام  از آدمهات هم گاهی ممکنه اینجا ثبت بشه ولی امیدوارم دلمو چرکین نکنه.... دلم نمیخواد اشک بریزم برا کسانی که شاید براشون مهم نباشم... پس فقط میخوام زندگی کنم....خدایا پشیمونم نکن


وقتی حس میکنی یکی که خیلی بهت نزدیک بود الان دیگه شاید به تو فکرنکنه چقدر بده! میدونم اینطور نیست و هنوزم بهم  فکر میکنه ولی نمی تونم با این حس بدم کنار بیام....با این حس که دیگه نمی تونم هرچی دل تنگم میشه وهر وقت براش بنویسم و یه سند بزنم.... حس میکنم دیگه مال من نیس... وای خدا چقدر بده....پذیرش این موضوع چقدر سخته.... نمیدونستم ممکنه اینقدر برام سخت باشه...اون تنها همدم من بود..همدم بچکی هام...تمام  لحظاتی که باهم گریه کردیم یواشکی یا خندیدیم....یا بازیگوشی کردیم... تمام لحظاتی که بهش نماز خوندن یاد دادم.... و نماز شب آرزوها و شب قدرها رو باهم کنار هم خوندیم...از جلو چشمام رد میشه و نمی تونم بپذیرم دیگه دور شده ازم....خیلی سختمه....خیلی.... اون فقط یه برادر نبود ... دقیقا مثل خواهر بود  برام....داداش کوچیکه ای که همه نوع حرفهامو میشد بهش بزنم..... داداش کوچیکه شاید الان اینقدر خوشحالی که یاد من نباشی ولی دلم بدجوری خرابه....چشمام بارونیه برای عشق تو.... تو همه کس من بودی...عزیز من بودی..هنوزم هستی ولی مطمئنم خیلی طول میکشه کنار بیام با این موضوع...حس غریبی دارم خیلی غریب...انگار باز چند مرتبه تنهاتر شدم...آخ 




چرا اینجوری شدم... اصلا رو به راه نمیشم...حوصله ندارم... مثل بچه ها به خاطر مشکلات دیگه...بهانه های کوچیک کوچیک میگیرم و برا خودم گریه میکنم...وقتی توی روزت تبریک یه دوست قدیمی و دریافت میکنی یه لبخند گنده میاد رو لبات....همون دوستی که سالهاس ندیدیش...شاید ده سال... ولی صمیمی ترین دوستات که هرروز باهاشون در ارتباطی از گفتن یه تبریک کوچولو که آدمو دلگرم میکنه بخل میکنن حس بدی داری خیلی بد..نمیدونم چرا ...چرا مسائل اینقدر کوچیک اذیتم میکنه تازگیا....خلاصه حس بدی دارم به تمام رفتارهایی که دلم میحواد  در خودم اصلاح کنم ....از خودم بدم میاد بخاطر اینکه تو سختترین روزهامم به فکر کسایی که دوسشون دارم هستم ولی بعضی ها  ماهها فراموشت میکنن ....چقدر دوستی ها از نظرم زشت شده... اه بدم میاد ... ظهره و با کلی افکار مشوش نشستم دارم مینویسم ...تازه قورمه سبزی گذاشتم تو زودپز و منتظرم کار ماشین ظرفشویی  تموم بشه تا بقیه ظرفهارو بچینم توش... کلافه ام خیلی کلافه ....

 




42

نمیدونم هنوزم کسی هست وبلاگ بخونه یا نه! امیدوارم یه نفر لااقل بخونه....خیلی نیاز به حرف زدن دارم  اما کسی و پیدا نکردم...دلم خیلی گرفته...بد گرفته...عوامل خوشحالیم تو این روزها خیلی بیشتر بود ولی بازهم  امروز خیلی دلم گرفته...مامانمو ناراحت کردم حسابی...خیلی باهاش بد صحبت کردم... موضوعاتی که در موردش باهاش بحثم شد کاملا حق با منه ولی من نباید به خودم اجازه میدادم اون طرز صحبتو... مامانم بخاطر فشار زندگی و مشکلات رنگارنگش عصبی شده و... ولی من گاهی درکش نمیکنم...خدا منو بکشه...داغونم ...خیلی حالم بده..از صبح دارم به مخاطبین گوشیم نگاه میکنم تا یکی پیدا بشه باهاش حرف بزنم ولی پیدا نکردم...دلم گرفته...از نداشتن خواهر...برادرم ازدواج کرد   با اونم مثل قبل نمی تونم حرف بزنم...اصلا دیگه فکر میکنم مال من نیست ...نمیدونم چمه...به شوهرمم که نمی تونم و نمی خوام بعضی مسائل خانوادگی و بگم....دوستامم که هیچچچ... این یک هفته که بخاطر کارهای زیادم نتونستم خوب به پارسا برسم..و دیدم چقدر اذیت شد.. همش بغل میخواد و کلا گریه میکنه..شب و روز...حتی نمی تونستم یه دقیقه بزارمش زمین...بس که گریه کرده چشماش کاملا قرمز شده....داغونم اصلا... ناراحتم براش..اذیتش کردم...حالا میفهمم مادرم چقدر سختی کشیده تا من بزرگ بشم و من اصلا تو حرف زدن مراعاتش نکردم... خدایا منو ببخش... بخاطر همه حرفای بدی که زدم...به خاطر همه  چیز... نمیدونم چکار کنم.... امشب خونه با پسرم تنهام...دلم میخواد نه کسی زنگ خونه رو بزنه نه تلفن..هیچی و فقط گریه کنم...وقتی اشکام میان پسرم زل میزنه و نگاه میکنه...این هفته هم به پسرم ظلم کردم هم به مادرم... داعونم..خودمو نمی بخشم اصلا... اصلا...خدایاااا چکار کنم...تابستون داره تموم میشه اصلا دلم نمیخواد مهر بشه امسال و بخوام برم دانشگاه...دلم نمیخواد پسرمو تنها بزارم...5 ام این ماه روز داروساز بود...شوهر مهربونم برام ساعت خرید...همون چیزی و که دوست داشتم...